وبلاگ شهیدان / خاطرات / پیام شهدا / زندگینامه / وصیت نامه /

وصیت نامه / الهی نامه / زندگینامه / پیام شهدا / عملیات ها / عکس های شهدا/یاد و خاطره شهدا/۸ سال دفاع مقدس / پیام شهدا

وبلاگ شهیدان / خاطرات / پیام شهدا / زندگینامه / وصیت نامه /

وصیت نامه / الهی نامه / زندگینامه / پیام شهدا / عملیات ها / عکس های شهدا/یاد و خاطره شهدا/۸ سال دفاع مقدس / پیام شهدا

خاطرات شهدا ( موضوع انشاء )

زنگ کلاس به صدا در آمد و بچه ها وارد کلاس شدند ، این زنگ درس انشاء داشتیم و همه ما منتظر بودیم تا معلم به کلاس بیاید و موضوع انشاء را روی تخته سیاه بنویسد. وقتی معلم وارد کلاس شد همه بچه ها بلند شدند . معلم با کت شلوار قهوه ای و کیف مشکی که همیشه با خود داشت وارد کلاس شد. به بچه ها گفت بفرمائید بنشینید ، بچه ها هم نشستند .
وقتی که معلم روی صندلی خود نشست اول دفتر حضور غیاب را برداشت و اسامی بچه ها را یکی یکی صدا  زد در همین حین معلم عینکش را که روی بینی اش آمده بود با دست چپ خود بالا زد . بعد از اینکه معلم حضور غیاب کرد به طرف تخته سیاه رفت و گچ سفید را برداشت و با خط زیبای همیشگی خود موضوع انشاء را روی تخته سیاه نوشت. موضوعی که معلم برای انشاء این هفته انتخاب کرده بود با هفته های قبل فرق می کرد معمولاً موضوعی که معلم برای انشای هفته های قبل انتخاب می کرد در این مورد بود: که میخواهید در آینده چکاره شوید و یا اینکه علم بهتر است یا ثروت و...... بود ؛ ولی این هفته گفته بود که شغل پدر خود را در چند سطر توضیح دهید . معلم چند دقیقه ای با بچه ها در این باره صحبت کرد . یکی از بچه ها با صدای بلند گفت : آقا اجازه انشامون چند خط باشه خوبه ؟ معلم گفت مهم نیست که چند خط باشه مهم اینه که خوب بتوانید شغل پدرتان را توصیف کنید حالا یک صفحه یا ده صفحه . صدای پچ پچ بچه ها بلند شد یکی از بچه ها می گفت : شغل پدر من کارمنده و یکی دیگه از بچه ها می گفت که پدر من معلم است . در حالی که من با ناراحتی سرم را پایین انداخته بودم و نگران بودم از اینکه یکی از بچه ها از من بپرسه شغل پدر تو چیه ؟ تا اینکه بعد از چند دقیقه زنگ کلاس به صدا در آمد و چون زنگ آخر بود من و همه بچه های کلاس به خونه رفتیم در بین راه مدرسه تا خانه به موضوع انشایی که معلم برای هفته آینده انتخاب کرده بود فکر می کردم که وقتی می خواهم درباره شغل پدرم و اینکه او کیه ، انشاء چی بنویسم ؛ وقتی به خانه رسیدم کیفم را زمین گذاشتم ، از چهره ام کاملاً پیدا بود که از یه چیزی ناراحتم ، مادرم از من سؤال کرد  اتفاقی افتاده ، چرا ناراحتی ؟ من گفتم چیز مهمی نیست  و به طرف حیاط رفتم ، حیاطی بزرگ که وسط آن یک حوض پر از ماهی قرمز رنگ بود . به لب حوض رفتم و دست وصورتم را شستم و بعد به سمت تاب که روبروی حوض بود رفتم و روی تاب نشستم بعد از مدتی دوباره موضوع انشاء به یادم آمد صدای پچ پچ بچه ها که با هم در مورد پدرشان حرف می زدند تو گوشم بود این موضوع مثل خوره تو جونم افتاده بود ، با خودم می گفتم که چرا نباید پدرم را ببینم ؟ شاید اصلاً‌ پدرم مرده و مادرم به من دروغ گفته که پدرم به مسافرت رفته ؟ چی می شد اگه یکی بود که به این سؤالاتم جواب می داد. چی میشد که الان پدرم بالا سرم بود و من را تاب می داد ، دوست داشتم با صدای بلند داد بزنم که بابا بیا منو تاب بده ، اما حیف که نمی شود ، فقط از پدرم این خانه و یک شناسنامه داریم . یک لحظه با خودم گفتم شناسنامه ،‌ چطوره که برم سراغ کمد مادرم و شناسنامه پدرم را ببینم حتماً چیزی داخلش نوشته . بدون سر و صدا و در حالی که مادر در آشپزخانه بود به سراغ کمد مادرم رفتم و دنبال شناسنامه پدرم گشتم ولی چیزی پیدا نکردم تا اینکه        مادرم داخل اتاق آمد و گفت چرا مخفیانه !‌ اینجا خانه خودته ، اگه چیزی میخوای به خودم بگو تا بهت  بدم؟ با شرمندگی به کنار مادرم رفتم و گفتم که معلم انشامون گفته که درباره پدرتان چند سطری انشاء‌ بنویسید و من هم اطلاعاتی درباره پدرم ندارم که چیزی بنویسم اگه امکان داره درباره پدرم حرف بزنیم ؟ مادرم در جواب گفت : من میخواستم زودتر  از این درباره پدرت صحبت کنم اما منتظر فرصتی بودم که تو هم آماده باشی و توانایی درک این مطلب را داشته باشی . در حالی که مادر اشک از چشماش سرازیر شد  دستم را گرفت و گفت‌ : بشین ، او تمام ماجرایی را که مربوط به پدرم بود برام تعریف کرد . بعد از اینکه صحبتهای مادرم تمام شده بود در حالی که به پدرم افتخار می کردم و به خود می بالیدم ، سریع به سراغ دفترم رفتم و با غرور شروع به نوشتن کردم و انشامو به این شکل شروع کردم :
 
موضوع انشاء : شغل پدر خود را  در چند سطر توصیف کنید .


نام : علی       نام خانوادگی : افتخاری      شغل پدر : فرمانده شهید

شهید علیرضا عاصمی

بسم الله الرحمن الرحیم

خاطرات شهید علیرضا عاصمی

آن گاه که امام بزرگوارمان در استناد به آیه ی شریفه ی: « عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم» فرمودند: جنگ برای ما نعمت است، شاید کمتر کسی معنای آن را فهمید. سعی کردم از یکی از آن «فهمیده ها» معنایش را بپرسم. بهتر از «علی عاصمی» ندیدم، او گفت: علتش این است که جنگ، برکات زیادی برای ما داشت. ما قبل از انقلاب و جنگ، هم «زاهدان شب» داشتیم و هم «شیران روز» و بزرگترین برکت جنگ آن بود که برای ما «زاهدان شب و شیران روز» به وجود آورد.

 کسانی که علی «علیه السلام» از آن ها به عنوان: «گمنامان زمین و مشهوران آسمان ها» یاد می کند و امام امت، زبان و قلم خود را در توصیف آن ها عاجز و قاصر می داند.
علی، یعنی همان «مورخ جنگ» و «فرمانده ی عارف و سلحشور تخریب»، از گوهرهای ناب این دریا بود که ثنای او را گفتن کار این شکسته بال نیست و شاید نقصی هم محسوب شود. به قول مثنوی : «خود ثنا گفتن ز من ترک ثناست»، ولی چاره ای  نیست، باید گفت تا سوخت و به قول خودش: «برای آن کسی هم که در آتش غم و هجران می سوزد، سوختن حیات است».
با این سرود خوان رزمگاه شیران خدا، در خانه ی همیشگی اش – یعنی جبهه – آشنا شدم. محال به نظر می رسد کسی یک بار با او نشسته باشد و مجذوبش نگردیده باشد. او را به شکل «فرمانده» نمی دیدی و همیشه می گفت: «یک بسیجی که این حرف ها را نداره». همین «بسیجی ساده» که اکنون «پرنده ی خوش آواز بساط قرب الهی» است، در هنگام رزم و در صحنه ی درگیری، چون شیری از شیران خدا، بی مهابا بر دشمن خدا می تاخت، تو گویی در پس این پرده، دریایی مواج و خروشان قرار داشت. فداکاری او در تمام عملیات ها و مخصوصا عملیات بدر، در جریان تثبیت جاده ی خندق و در عملیات والفجر 8 در جریان تثبیت جاده ی فاو – ام القصر و دفع پاتک مخصوص ماهر عبدرالرشید، زبان زد تمام دوستان اوست. آن گاه که در روز روشن و در هنگام درگیری، در مقابل آن همه تانک و خمپاره و تیربار، حماسه های تاریخی بدر را با یاری دوستان دیگرش –خصوصا شیر مرد تخریب، شهید خدامراد زارع – بدون اعتنا به هلیکوپترهای دشمن، آفرید و با وجود آن همه جراحات، حاضر به ترک منطقه نبود، خود را سرزنش می کردم و غبطه می خوردم که چگونه «این ها ره صد ساله را یک شبه پیمودند» و ما ...
او دست از مادیات برداشته و در «پیشگاه عظمت حق و مقام جمع الجمع، به شهود و حضور رسیده بود» و در اتاق کوچکش، شب و روز را در فکر جبهه می گذراند که اختراعات و ابتکارات او پس از جنگ، بایستی معرفی شود. در عین حالی که این بسیجی کاشمری، برای دوره ی فرماندهی عالی سپاه، کلاس گذاشت و آن دوره دیده ی آمریکا را در درس می داد، تعبدی عجیب نسبت به احکام شرعی و روحانیت داشت. یک بار که صحبت از شهادت شد، متواضعانه سری تکان داد و گفت: « ... این فقاهت است که خط سرخ شهادت را مشخص می کنند.»
علی، این خنیاگر عشق و ایثار که همیشه در شوق شهادت می زیست، هیچ گاه سخن از لقاء الله نمی گفت، چون اعتقاد داشت: «شهادت، وظیفه ی ماست و کار مهمی نکرده ایم». ولی در این اواخر، بارها خبر از شهادت خود می داد. در آخرین سفری که به کاشمر رفت، جای قبرش را مشخص کرد و گفت که چه دعایی روی آن بنویسید.
مرتب تاکید می کرد: «می خواهم تجربیاتم را به شما انتقال بدهم.» وقتی می گفتیم : «چرا؟» می گفت: «برای این که بعد از من از آنها استفاده کنید.» حتی تسبیحی گرفت تا به یادگار بر قبرش بگذارند، با دوستان و خانواده، سخن ها گفت تا آنها را برای تحمل درد فراق، آماده کند و یک روز قبل از شهادت، وقتی نوار: «دستغیب صد پاره شد دیگر نمی آید» را گوش می داد، غصه می خورد و می گفت: « پس چرا من صد پاره نمی شوم...»
آری، او در آتش عشق می سوخت و بالاخره همان طور که آرزو می کرد، با بدنی صد پاره به دیار محبوب شتافت...
و السلام علی الشهدا و علیه یوم ولد و یوم یبعث حیا

۱-
قبل از انقلاب، علی با یکی از دوستانش با موتور در شهر تردد می کردند و اعلامیه پخش می کردند و به خاطر این که لباس مبدل می پوشیدند، مأموران او  را شناسایی نمی کردند. اگرچه یکی دوبار کارهای او لو رفت و از طرف شهربانی مرا احضار کردند ولی ما اعتنایی نمی کردیم.
در آن سال ها «آیت الله مشکینی» و «آیت الله ربانی شیرازی» هم به کاشمر تبعید شده بودند که در خدمت آن ها هم بودیم و به خاطر این که ماشین خود را در اختیار ایشان گذاشته بودیم، باز به شهربانی احضار شدیم.
راوی : پدر شهید

۲-
خیلی احترام پدر و مادر را داشت، هر کلمه ای که می گفتند او اجرا می کرد؛ بس که مظلوم و نجیب بود، احترام زیادی را هم به خود جلب می کرد.
راوی: خواهر شهید

۳-
در ستاد جنگ های نامنظم، از میان مردمی که به نیروهای کاردان و با کیفیت این ستاد می پیوستند، جوانی فعال، خوش رو و خوش بیان، بیشتر از دیگران توجهم را به خود جلب کرد. این جوان که «علی عاصمی» نام داشت، اعزامی از کاشمر بود.
تعدادی از ما دانشجو و برخی معلم بودند. اگر شبی از شب ها حالت رکود در سنگرها و جبهه به وجود می آمد، بچه ها با آن شور و شوق زیاد، آن رکود و خستگی را از بین می بردند. با برادر عاصمی و بچه های آن جا قرار گذاشتیم که هر روز یکی از ما گشت بدهد و دشمن را از نزدیک شناسایی کند، مین بگذاریم و کارهای اصولی دیگر برای نابودی دشمن انجام دهیم.
راوی : عباس سقایی – همرزم

۴-
اولین باری که پسرم علیرضا به جبهه رفت، حدود سه ماه نیامد. هر چه تلفن می زدیم یا نامه می نوشتیم، می گفت: «من برای چه به کاشمر بیایم؟ وجود من این جا لازم است.» خدا رحمت کند پدربزرگش، گفت: «آیا او دلش برای پدر و مادرش تنگ نشده است؟ من به جبهه می روم تا او را بیاورم.» ایشان، با وجود این که پیرمرد بودند، به اهواز رفتند و علیرضا را به کاشمر آوردند. علیرضا، با گرفتن رضایت از ما، پس از یک هفته دوباره عازم جبهه شد. البته علیرضا می گفت:«اگر شما رضایت می دهید، به جبهه می روم و گرنه این جا می مانم.» ولی به هر طریقی بود، رضایت ما را جلب کرد.

پست شروع کار

با سلام خدمت دوستان ممنون از همه شما و نظرات ارزشمند شما برای شهدا من مدتی بود پست نمی ذاشتم به علتی اما اینبار براتون محشرش می کنم تا همه فیض ببرین . مچکرم از لطفی که من و شهدیان دارید . و به عرض همه برسونم که یه فتوگالری قرار بود بسازم اما گفتم که به علتی دیر شد اما قول می دم تا آخر همین خفته تمومش کنم منتظر باشید .

شوخی رزمندگان

 

« الهم ارزقنا ترکشا ریزا »

 

انا و جعلنایی شنیده بود اما نمی دانست این آیه است ، حدیث است یا چیز دیگر .

خود عبارات را هم معلوم بود تا آن روز جایی ندیده بود ؟

این قدر می دانسته که در خطوط مقدم یچه ها زیاد استفاده می کنند .

تا آن روز که از روی سادگی خودش یکی از برادران را پیدا می کند و می پرسد : شما ها وقتی با دشمن روبرو می شوید یا در تیر رس او قرار میگیرید چه می گوئید که کشته نمی شوید و توپ و تانک آنها در شما تاثیر نمی کند ؟ و او که آدمی تا این اندازه نا وارد هیچ وقت به پستش نخورده بود خیلی جدی  می گوید : البته بیشتر به اخلاص بر می گردد و الا خود عبارات به تنهایی دردی را دوا نمی کند .

و وقتی او را سراپا گوش می یابد ادامه می دهد که :

اولا باید وضو داشته باشید ، ثانیا رو به قبله و آهسته بنحوی که کسی نفهمد بگویی ، « اللهم ارزقنا ترکشا ریزا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین !»

طوری این کلمات را عربی و از مخرج ادا می کرد که او باورش می شود و با خودش میگوید اینها  اگر آیه نباشد احتمالا حدیث است .اما آخرش که فارسی عربی می شود شک می کند و به او می گوید : اخوی غریب گیر آوردی !