وبلاگ شهیدان / خاطرات / پیام شهدا / زندگینامه / وصیت نامه /

وصیت نامه / الهی نامه / زندگینامه / پیام شهدا / عملیات ها / عکس های شهدا/یاد و خاطره شهدا/۸ سال دفاع مقدس / پیام شهدا

وبلاگ شهیدان / خاطرات / پیام شهدا / زندگینامه / وصیت نامه /

وصیت نامه / الهی نامه / زندگینامه / پیام شهدا / عملیات ها / عکس های شهدا/یاد و خاطره شهدا/۸ سال دفاع مقدس / پیام شهدا

نبردی نابرابر

با چند تن از برادران تصمیم گرفتیم برای شناسایی به اطراف کارخانه شیر پاستوریزه آبادان برویم. صبح روز بعد ده نفر شده و حرکت کردیم. از میان جنگل و از داخل نهرها پیش رفتیم. در جمع ده‌ نفری ما تنها یک نفر آرپی‌جی 7 با 5 عدد موشک داشت و بقیه مسلح به ژ – 3 بودیم. همه از یکدیگر پیشی می‌گرفتند، شور و شوق عجیبی در دل بچه‌ها حکمفرما شده بود و لذت عجیبی هم به من دست داده بود.

جلو رفتیم تا به مقصدمان کارخانه شیر پاستوریزه در محور خونین‌شهر – کارون رسیدیم. در آنجا نیروها و تانک‌های عراقی به خوبی دیده می‌شدند، با تاکتیک‌های لازم به داخل کارخانه رفتیم و هرگوشه را به وسیله دو نفر از برادران تأمین کردیم و دو نفر را هم برای شناسایی فرستادیم، بعد از دو ساعت آنها بازگشتند و گفتند ما تا 10 متری دشمن جلو رفتیم و اردوی آنها را دور زدیم. تیربارها، ضدهوایی‌ها و تانک‌های آنها و مقر و سنگر فرماندهی آنها را مشخص کردیم و همچنین تعداد نیروها را تخمین زدیم در حدود 200 الی 250 نفر بودند.

پس از شناسایی با همدیگر تصمیم گرفتیم تا با یک حمله ناگهانی ضربه محکمی به آنها بزنیم و برای شروع چند نفر دیگر نیروی کمکی خواستیم که به 20 الی 30 نفر برسیم. تا آمدن نیروها بار دیگر چند نفر را فرستادیم تا اوضاع را بیشتر بررسی کنند. چگونگی سنگرها و نقطه‌های حساس را بهتر تشخیص دهند. وقت تصمیم‌گیری فرا رسیده بود، چیزی به شروع حمله نمانده بود، با بی‌سیم به ما گفتند 28 نفر از برادران ارتشی به کمک ما می‌آیند.

 شروع حمله را به دلیل هماهنگ کردن هر چه بهتر نیروها عقب انداختیم. بعد از چند ساعتی برادران به ما محلق شدند. پاسی از شب گذشته بود فرمانده آنان یک سروان بود که شب نزد ما آمد. خیلی دلش می‌خواست که حمله را همان شب آغاز کنیم که با این پیشنهاد موافقت نشد. قرار شد که فردا غروب حمله را شروع کنیم.

ساعت 6 صبح بود که برای نماز خواندن بلند شدم. وضو گرفتم و به نماز ایستادم، رکعت دوم بود که صدای ایست دادند و به دنبال آن صدای شلیک گلوله به گوش رسید. بچه‌ها همه سراسیمه به این طرف و آن طرف می‌رفتند. همه در حال آماده شدن بودند، معلوم شد روز قبل از اینکه ما به آن کارخانه برویم گروه شناسایی عراق آنجا را شناسایی کرده بودند و چون هر آن امکان بارندگی می‌رفت و اینجا هم محل خوبی بود، بهترین راه این بود که نیروهایشان را به این محل بیاورند. بیرون رفتم، حدود 5 کامیون مهمات با اسکورت 2 تانک که یکی در جلو و دیگری در عقب حرکت می‌کردند به داخل محوطه می‌آمدند. وقتی دو نفر از آنها برای شناسایی به داخل می‌آیند که اوضاع را بررسی کنند برادری که پست بود آنها را می‌بیند و تیراندازی می‌کند که یکی از آنها در همان لحظه کشته می‌شود.

با برادران ارتشی قرار گذاشتیم که سمت چپ را آنها تأمین کنند و سمت راست را ما. به دنبال این تصمیم فوراً به صورت یک ستون زنجیری درآمدیم و به فاصله 10 متر از همدیگر سنگر گرفتیم. مهاجمان ابتدا با تیرباری که روی تانک بود شروع به تیراندازی کردند. رگبار گلوله بود که از بالای سرمان زوزه‌کشان می‌گذشت و با هیچ جا هم نمی‌توانستیم تماس بگیریم چون برادر بی‌سیم‌چی که برای وضو پایین آمده بود دیگر فرصت نمی‌کند که به دنبال بی‌سیم برود. مهاجمان هر لحظه نزدیکتر می‌شدند. صدای زوزه گلوله‌هاشان فضا را می‌شکافت و با ناامیدی پر و بال ریزان در کنارمان بر زمین می‌نشست. برادر آرپی‌جی به دست به طرف یکی از خودروهای آنان یک موشک پرتاب می‌کند که به خودرو اصابت نمی‌کند و در همین موقع تیربار و کلاشینکف و خمپاره و توپ بود که به طرف ما نشانه می‌رفت و گلوله‌هایشان یکی پس از دیگری بر در و دیوار کارخانه شیر پاستوریزه فرود می‌آمد. حدود نیم ساعت طول کشید تا توانستیم جایی مطمئن پیدا کنیم. حتی فضا هم دیگر جای خالی نداشت. آرپی‌جی پشت سر آرپی‌جی، خمپاره پشت خمپاره مرتباً فرود می‌آمد.

آنها یک ستون منظم بودند، متشکل از همه چیز. رفته رفته از صدای تیراندازی ژ – 3 کاسته می‌شد و در مقابل صدای رگبار کلاشینکف بود که فضا را پر می‌کرد و این احساس به ما دست می‌داد که نکند تمام نیروهای دشمن از سمت چپ حمله کرده و برادران ارتشی را قتل‌عام کرده باشند. می‌خواستیم به سمت چپ که هر لحظه بر صدای تیراندازی دشمن افزوده می‌شد تیراندازی کنیم ولی باز می‌ترسیدیم که برادران خودمان آنجا باشند. از این بلاتکلیفی حدود 10 دقیقه گذشت. ساعت یک ربع به هفت بود. با رفتن سربازان فوراً سه تن از برادران را برای تأمین به آن قسمت فرستادیم و جنگ را ادامه دادیم. کشتار عجیبی به راه افتاده بود. یکی از برادران با رشادت 8 نفر را در یک لحظه بر زمین می‌ریزد. ترس عجیبی در میان مهاجمان حکمفرما شده بود. داد و فریاد می‌زدند و سکوتی که در میان ما حکمفرما بود یک سکوت خدایی بود که هیچکس نمی‌تواند باور کند. رأس ساعت 7 حدود 9 تانک و متجاوز از صد نفر نیرو به کمک مهاجمان آمدند و در ظرف یک ربع ساعت تمام محوطه را با آن همه نیروهای زیاد دور زده و در حالی که ما تنها 9 نفر بودیم به محاصره خودشان درآوردند.

تمام ساختمان را به زیر توپ و رگبار کالیبر گرفتند به طوری که هیچ جنبده‌ای نمی‌توانست حرکت کند. در زیر این رگبار شدید سه تن از برادران پیش رفتند و به یاری خدا با آرپی‌جی 7 یکی از تریلرهای مهمات را منفجر کردند. از صدای مهیب انفجار، دشمن سراسیمه ‌شد. آتش تا ارتفاع زیادی زبانه می‌کشید و در عوض روحیه بچه‌های ما تقویت گردید. از سه برادر دیگر بگویم که در نیزار سمت چپ سنگر گرفته بودند. در این موقع یک نیروی 30 نفری دشمن برای پیشروی به نزدیک برادران می‌رسند که برادران با تیراندازی 8 نفرشان را می‌کشند و بقیه فرار می‌کنند. به جز یک نفر که در همان نزدیکی‌ها سنگر می‌گیرد و وقتی که این برادران برای زیر نظر داشتن قسمت بیشتری به جلو می‌روند ناگهان این مزدور کثیف به طرف یکی از برادران رگبار می‌بندد و خود به وسیله برادر دیگری به قتل می‌رسد. برادری که حدود 10 تیر به پایش خورده بود به وسیله یکی دیگر از برادران حدود 5 کیلومتر راه حمل می‌شود تا او را به بیمارستان می‌رساند. ما در داخل ساختمان مستقر شده بودیم و تیرهایمان را بی‌خود هدر نمی‌دادیم، چون هر نفرمان بیشتر از 100 فشنگ نداشتیم.

از این جهت برادرانی که در قسمت راست بودند و هیچ صدای تیراندازی از طرف ما نمی‌شنیدند، فکر کردند که ما هم به دنبال سربازها رفته‌ایم و در نتیجه آنها هم سنگر را ترک گفته می‌روند و ما می‌مانیم. و ما تنها چهار نفر بودیم که رو در روی دشمن قرار داشتیم در حالی که تانک‌ها ما را محاصره کرده بودند. برای پیدا کردن بچه‌ها به هر فلاکتی بود خود را به تأسیسات ساختمان رساندیم. تیر بود که از بغل گوشمان رد می‌شد، همه چیز را فراموش کرده بودیم. پس از مقداری گشتن چون بچه‌ها را پیدا نکردیم، برگشتیم و سنگر گرفتیم. با خود می‌گفتیم باید مقاومت کنیم. ما باید ترس این مزدوران را بیشتر کنیم. 2 نفر از برادران را به سمت چپ فرستادیم و 2 نفر دیگر در همانجا ماندیم و منتظر موقعیت.

هنگامی که یکی از عراقی‌ها از سمت راست به سمت چپ می‌رفت منتظر ماندیم تا به یک محوطه باز آمد، طبق نقشه او را کشتیم و به دنبال آن گروه‌های 2 نفری، 3 نفری که برای بردن آن جسد می‌آمدند اگر کشته نمی‌شدند حداقل زخمی می‌شدند و به عوض هر لحظه محاصره‌شان را تنگ‌تر می‌کردند. عقربه ساعت 2 را نشان می‌داد. تانک‌ها به نزدیک ساختمان آمده بودند به طوری که از حرکتشان ساختمان به لرزه درآمده بود. از روزنه‌ای اطراف را نگاه کردم. تصمیم گرفتم بهترین و کم‌خطرترین راه را انتخاب کنم، در قسمت چپ یک تانک بیشتر نبود و بقیه در قسمت دیگر بودند، من و برادرم از ساختمان بیرون رفتیم یک تانک به طرف ما می‌آمد، صبر کردیم تا کاملاً نزدیک شد و بعد با رگبار چند نفری را که پشت سر تانک می‌آمدند به قتل رساندیم که باعث شد تانک مسیرش را عوض کند و افراد هم فرار کردند و ما با شلیک 5 تیر، 2 نفری که هدایت تانک را به عهده داشتند از پا درآوریم و راهی را که تا جنگل بیش از 10 دقیقه نبود با حمایت آتش یکدیگر طی کردیم و رفتیم تا به نیروهای خودی ملحق شدیم. در اینجا معلوم شد که آن دو برادر هنوز در سنگر مانده‌اند. خیلی سریع با یک نیروی 30 نفری حمله را از دو طرف شروع کردیم. نبرد شدیدی در گرفته بود. 2 تانک دیگرشان را زدیم. حسابی گیج شده بودند، عقب‌نشینی کردند و ما آن شب را در سنگر ماندیم.

من و فرمانده تصمیم گرفتیم هر طور شده آن دو برادر را زنده یا مرده پیدا کنیم. صبح شد و درباره این موضوع فکر می‌کردیم که با تعجب دیدیم آن دو برادر خودشان به طرف ما می‌آیند. ذوق زده شدیم. بچه‌ها نه تنها سالم بودند بلکه غنایم جنگی هم از دشمن گرفته بودند. محاصره ما با یاری خدا با موفقیت تمام شد در حالی که 25 نفر از عراقی‌ها را کشته بودیم و 5 تانک را منهدم کرده بودیم. محاصره تمام شد و ما همگی خوشحال بودیم.


 

بر گرفته از سایت : http://www.shahedmag.com


نظرات 4 + ارسال نظر
فاطمه جمعه 30 اسفند 1387 ساعت 06:38 ب.ظ http://fm-88.persianblog.ir/

سلام
وبلاگ زیبا و آموزنده ای دارید .
لطفا به من هم سری بزنید و نظر هم بدهید .
ممنون .

صادق شنبه 1 فروردین 1388 ساعت 09:52 ق.ظ http://shaheid.blogfa.com/

سلام سال نو مبارک
وبلاگ خوبی داری و برای شهدا نوشتن هم اصلش خوبه هم فرعش و هم نتیجه اش. التماس دعا به وبلاگ شهدای قوچانی هم سری بزن
برای تبادل هم آماده ام

داریوش احجمد رضا بهمیار جمعه 4 اردیبهشت 1388 ساعت 07:28 ب.ظ http://www.bahmaneyar.blogfa.com

بسم الله الرحمن الرحیم

به _ وبلاگ شهیدان / خاطرات / پیام شهدا / زندگینامه / وصیت نامه
با سلام به شما عزیزان و بزرگوتران از شما عاجزانه و عاجلانه خواهش میکنم و شما را به آن خدائی که برایش نماز میخوانید قسم میدهم کمکم کنید این نامه را به حاج آقای مولوی حقیقی رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران استان خراسان رضوی برسانید چرا که من ایمیل ایشان را ندارم و رساندن این نامه به حاج آقای مولوی حقیقی باعث میشود که بعد از ده سال جدائی از زن و بچه ام که در تبریز هستند و من در خانه پدر ام در کاشمر هستم انشاالله بتوانیم با زن و بچه ام زیر یک سقف زندگی کنیم از لطف شما ممنونم و امیدوارم همیشه با خانواده محترمتان سربلند و سرافراز زندگی کنید . انشاالله

به _ حاج آقای مولوی حقیقی رئیس محترم بنیاد شهید و امور ایثارگران استان خراسان رضوی 5/2/1388

از _ داریوش احمد رضا بهمنیار جانباز از کار افتاده بسیجی کد جانبازی 0919025421

با سلام خدمت شما حاج آقای مولوی حقیقی رئیس محترم بنیاد شهید و امور ایثارگران استان خراسان رضوی و ضمن آرزوی همیشگی برای شما و خانواده محترمتان که همیشه سربلند و سرافراز زندگی کنید من داریوش احمد رضا بهمنیار جانباز از کار افتاده بسیجی کد جانبازی 0919025421 حدود یک سال قبل به آقای دکتر حسین دهقان یک ایمیل زدم و مشکل جانبازی خودم را که بیست و پنج سال قبل پنجاه و پنج درصد بود گفتم البته چون دنبال پرونده جانبازی خودم را از زمان مجروحیتم در آزاد سازی خرمشهر نگرفته بودم . جانبازی من را پانزده درصد کرده بودند که جناب محترم آقای دکتر حسین دهقان وقتی که تلفنی با من تماس گرفتند قول همکاری دادند بعد از چند روز حاج آقای حسینی محترم رئیس سابق بنیاد شهید و امور ایثارگران استان خراسان رضوی در تاریخ 10/2/1387 به کاشمر به خانه ما تشریف آوردند و وضعیت من را دیدند و دیدند که ده سال است که به خاطر نداشتن پول و اینکه از کار افتاده صد در صد هستم و نمیتوانم کار کنم از زن و بچه ام دور هستم و به من در پیش همه همکارانشان قول وام اشتغال را دادند که رئیس بنیاد شهید کاشمر حاج آقای مهری هم شاهد هستند چون که به همین خاطر الان ده سال است زن و بچه ام در تبریز زندگی میکنند و من در کاشمر در خانه پدری خودم زندگی میکنم آخه مادر من بچه تبریز است و من آنجا ازدواج کردم حاج آقای حسینی که خدا نگهدارشان باد قول همکاری دادند و بیشتر از همه رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان کاشمر حاج آقای مهری و تمام پرسنل صدیق و زحمت کش بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان کاشمر سنگ تمام گذاشتند و خیلی خیلی زیاد به من کمک کردند و مرا دوباره به کمیسیون پزشکی فرستادند و چون وضعیت پایم را دکترها دیدند بیست و پنج درصد جانبازی ( 25% ) به من داده اند ( که شامل اعصاب و روان _ جراحی مغز و اعصاب _ ارتوپدی _ و جراحی عمومی ) میباشد که بسیار ممنون شما و همکاران قبلی شما هستم جناب حاج آقای مولوی حقیقی که ریاست محترم بنیاد شهید و امور ایثارگران خراسان رضوی هستید ضمن تبریک به شما تا الان وام اشتغال من درست نشده و از آن بدتر وامی که حاج آقای حسینی قولش را به من دادند هنوز به من هیچ وامی نداده اند از شما عزیز حاج آقای مولوی حقیقی عاجزانه میخواهم لااقل یک وام اشتغال دستور بدهید که به من بدهند تا بعد از ده سال بتوانم یک کارخانه موزائیک سازی راه اندازی کنم و با زن و بچه ام زیر یک سقف زندگی کنم و هم بتوانم کاری برای خودم دست و پا کنم و به اقتصاد کشورم کمک کنم حاج آقای مولوی حقیقی شما را به آن خدائی که برایش نماز میخوانید کمکم کنید و نگذارید بیشتر از این جدا از زن و بچه ام زندگی کنم شما اختیاراتی دارید که بقیه ندارند و این را حاج آقای حسینی در تهران در خیابان ظفر به من گفتند که برای وام یک نامه مینویسی به مشهد برای حاج آقای مولوی حقیقی و ایشان طبق اختیاراتی که دارند دستور میدهند این وام اشتغال را به شما بدهند و حتی گفتند اگر حاج آقای مولوی حقیقی به من زنگ بزنند من قولی را که برای وام اشتغال به شما دادم به ایشان خواهم گفت که اگر ممکن است وام شما را بدهند چون به حاج آقای مولوی حقیقی خواهم گفت که ده سال است جدا از زن و بچه خودتان زندگی میکنید و من برای وام اشتغال خودم که با آن میخواهم کارخانه موزائیک سازی تاسیس کنم به چهل میلیون تومان وام اشتغال احتیاج دارم از شما حاج اقای مولوی حقیقی عاجزانه و عاجلانه تقاضا میکنم از حاج آقای حسینی که ریاست قبلی رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران خراسان رضوی را عهده دار بودند و همچنین از حاج آقای مهری که رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان کاشمر را عهده دار هستند میتوانید بپرسید که چه قولی حاج آقای حسینی به من داده اند در پیش همه قول داده اند تا دو ماه دیگه وام اشتغال تو را میدهیم که عاجزانه و عاجلانه از شما عزیز و محترم حاج آقای مولوی حقیقی تقاضا میکنم به وضعیت این حقیر رسیدگی کنید به خداوندی خدا قسم که الان ده سال است جدا از زن و بچه ام زندگی میکنم خداوند شما و خانواده محترمتان را همیشه سر بلند و سرافراز نگه دارد انشاالله .

داریوش احمد رضا بهمنیار جانباز از کار افتاده بسیجی کد جانبازی 0919025421

فرزند غلامرضا شماره شناسنامه 69613 متولد تهران کد ملی 0030766605

ایمیل من bahmaneyar@yahoo.com

وبلاگ من www.bahmaneyar.blogfa.com

داریوش احمد رضا بهمنیار جمعه 4 اردیبهشت 1388 ساعت 07:31 ب.ظ http://www.bahmaneyar.blogfa.com

بسم الله الرحمن الرحیم
با عرض پوزش از شما میخواستم اگر برایتان امکان دارد و زحمت نیست این نامه را هم به مقام مربوطه اش برسانید در تهران بزرگراه آفریقا _ خیابان ظفر ( دستگردی سابق )

به _ وبلاگ شهیدان / خاطرات / پیام شهدا / زندگینامه / وصیت نامه

با سلام به شما از شما عاجزانه و عاجلانه خواهش میکنم و شما را به آن خدائی که برایش نماز میخوانید قسم میدهم این نامه را به حاج آقای حسینی رئیس سابق بنیاد شهید و امور ایثارگران استان خراسان رضوی برسانید چرا که من ایمیل ایشان را ندارم و رساندن این نامه به حاج آقای حسینی باعث میشود که بعد از ده جدائی از زن و بچه ام که در تبریز هستند و من در خانه پدر ام در کاشمر هستم انشاالله بتوانیم با زن و بچه ام زیر یک سقف زندگی کنیم از لطف شما ممنونم و امیدوارم همیشه با خانواده محترمتان سربلند و سرافراز زندگی کنید . انشاالله ( حاج آقای حسینی الان معاون آقای دکتر حسین دهقان هستند در خیابان ظفر ( دستگردی )

به _ حاج آقای حسینی رئیس سابق بنیاد شهید و امور ایثارگران خراسان رضوی ( معاون فعلی آاقای دکتر حسین دهقان ) 5/2/1388
از _ داریوش احمد رضا بهمنیار جانباز از کار افتاده بسیجی کد جانبازی 0919025421

با سلام خدمت شما حاج آقای حسینی رئیس سابق بنیاد شهید و امور ایثارگران استان خراسان رضوی و ضمن آرزوی همیشگی برای شما و خانواده محترمتان که همیشه سربلند و سرافراز زندگی کنید من داریوش احمد رضا بهمنیار جانباز از کار افتاده بسیجی کد جانبازی ( 0919025421 ) میباشد من در آزاد سازی خرمشهر بر اثر اصابت گلوله وحشتناک کالیبر پنجاه مجروح شدم و استخوان ران من تکه تکه شد و شانزده ماه بستری بودم و هفت دفعه در پنج سال تحت عمل های جراحی قرار گرفتم حدود یک سال قبل به آقای دکتر حسین دهقان یک ایمیل زدم و مشکل جانبازی خودم را که بیست و پنج سال قبل پنجاه و پنج درصد جانبازی بود گفتم چون عقیده داشتم ما برای پول به جبهه نرفتیم بلکه وظیفه دینی و ملی ما بوده حتی در جنگ سی و سه روزه حزب ال... هم در حال رفتن به لبنان بودم که جنگ تمام شد ولی الان از کار افتاده هستم البته چون دنبال پرونده جانبازی خودم را از زمان مجروحیتم در آزاد سازی خرمشهر نگرفته بودم . جانبازی من را پانزده درصد کرده بودند که جناب محترم آقای دکتر حسین دهقان وقتی که تلفنی با من تماس گرفتند قول همکاری دادند بعد از چند روز شما عزیز حاج آقای حسینی محترم رئیس سابق بنیاد شهید و امور ایثارگران استان خراسان رضوی در تاریخ 10/2/1387 به کاشمر به خانه ما آمدید و شما حاج آقای حسینی که خدا نگهدار شما و خانواده محترمتان باد وضعیت من را دیدید و دیدید که ده سال است که به خاطر نداشتن پول و اینکه از کار افتاده صد در صد هستم و نمیتوانم کار کنم از زن و بچه ام دور هستم و به من در پیش همه همکارانتان قول وام اشتغال را دادید که رئیس بنیاد شهید کاشمر حاج آقای مهری هم شاهد هستند چون که به همین خاطر الان ده سال است زن و بچه ام در تبریز زندگی میکنند و من در کاشمر در خانه پدری خودم زندگی میکنم آخه مادر من بچه تبریز است و من در تبریز ازدواج کردم حاج آقای حسینی که خدا نگهدارتان باد به من قول همکاری دادید و رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان کاشمر حاج آقای مهری و تمام پرسنل صدیق و زحمت کش بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان کاشمر سنگ تمام گذاشتند و خیلی خیلی زیاد به من کمک کردند و مرا دوباره به کمیسیون پزشکی فرستادند و چون وضعیت پایم را دکترها دیدند بیست و پنج درصد جانبازی ( 25% ) به من داده اند ( که شامل اعصاب و روان _ جراحی مغز و اعصاب _ ارتوپدی _ و جراحی عمومی ) میباشد که بسیار ممنون شما و همکاران قبلی شما هستم جناب حاج آقای حسینی عزیز که الان معاون محترم دکتر حسین دهقان رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران هستید ضمن تبریک به شما اگر یادتان باشد به من قول وام دادید و به حاج آقای مهری رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان کاشمر گفتید برای این جانباز وام را هر چه زودتر بدهید تا بعد از ده سال بتواند زیر یک سقف با زن و بچه اش زندگی کند تا الان وام اشتغال من درست نشده و از آن بدتر وامی که حاج آقای حسینی قولش را به من دادند هنوز به من هیچ وامی نداده اند از شما عزیز حاج آقای حسینی عاجزانه میخواهم به آقای مولوی حقیقی رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران خراسان رضوی نامه مرا بفرستید تا لااقل یک وام اشتغال به من بدهند تا بعد از ده سال بتوانم یک کارخانه موزائیک سازی راه اندازی کنم و با زن و بچه ام زیر یک سقف زندگی کنم و هم بتوانم کاری برای خودم دست و پا کنم و به اقتصاد کشورم کمک کنم حاج آقای حسینی شما را به آن خدائی که برایش نماز میخوانید کمکم کنید و نگذارید بیشتر از این جدا از زن و بچه ام زندگی کنم شما اختیاراتی دارید که بقیه ندارند و این را یکی از همکاران شما به من گفتند که برای وام یک نامه مینویسی به مشهد برای حاج آقای مولوی حقیقی و ایشان طبق اختیاراتی که دارند دستور میدهند این وام اشتغال را به شما بدهند از شما تقاضای عاجزانه دارم به آقای مولوی حقیقی بگوئید که این وام را به من بدهند چون شما به خانه ما آمدید و دیدید که ده سال است از زن و بچه ام جدا زندگی میکنم و من برای وام اشتغال خودم که با آن میخواهم کارخانه موزائیک سازی تاسیس کنم به چهل میلیون تومان وام اشتغال احتیاج دارم از شما حاج اقای حسینی عاجزانه و عاجلانه تقاضا میکنم به حاج آقای مولوی حقیقی که ریاست رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران خراسان رضوی را برعهده دارند و همچنین از حاج آقای مهری که رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان کاشمر را عهده دار هستند میتوانید بپرسید که چه قولی به من داده اید در پیش همه قول داده اید که تا دو ماه دیگه وام اشتغال تو را میدهیم که عاجزانه و عاجلانه از شما عزیز و محترم حاج آقای حسینی تقاضا میکنم به وضعیت این حقیر رسیدگی کنید به خداوندی خدا قسم که الان ده سال است جدا از زن و بچه ام زندگی میکنم خداوند شما و خانواده محترمتان را همیشه سر بلند و سرافراز نگه دارد انشاالله .

داریوش احمد رضا بهمنیار جانباز از کار افتاده بسیجی کد جانبازی 0919025421

فرزند غلامرضا شماره شناسنامه 69613 متولد تهران کد ملی 0030766605

ایمیل من bahmaneyar@yahoo.com وبلاگ من www.bahmaneyar.blogfa.com


برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد