بیاد شهید سردار عزت اله حسین زاده



او فرمانده گردان بود، مدت‌ها بود که چشمانش را بر شهر بسته بود و راهی راه شهدا شده بود و همواره در هاله‌ای از ابهام و خفا زندگی می‌نمود. سکوت و نگاه‌های نافذ او شهره شهر بود. احدی از باغ سینه اش و زندگیش معرفتی نداشت. خیلی‌ها او را به نگاه دیگری می‌نگریستند، عالمی داشت به شیرینی تمام شهد‌های دنیوی.

کمتر فرماندهی را می‌توانستی پیدا کنی که اکثر صفات خوب را دارا بوده باشد، اما شهید «عزت» به شهادت خدا و بچه‌ها کلکسیون اوصاف الهی بود. چهره و رفتارش خاطرات سردار عشق شهید «صالحی» را تداعی می‌نمود، از هر چه سخن می‌گفت، خود مصداق عینی و بارز آن بود.

در میان بر و بچه‌های با، شهید «اکبری» رابطه خاصی داشت و عجیب بهم عشق می‌ورزیدند گویی یک روح در دو جسم بودند. به حدی مراعات ادب را می‌نمود که ادب شرمنده او می‌گشت.

بگذریم، شهید «عزت» از معدود یاوران واقعی دفاع مقدس بود که در اوج اخلاص و پاکی در پی فرامین امام (ره) در جبهه ماند تا به رفتگان از صف ولایت درس تبعیت و تولی بدهد و او آنقدر ماند تا خدایش برگ سبز را برایش امضاء نمود.

چند روزی مانده است که سر و صدای عملیات کربلای4 برخیزد، که جهت دیدار خانواده راهی شهر شد ولی با هزاران اکراه و عدم میل قلبی. حدود ساعت 9 صبح بود که او را در حیاط سپاه دیدم با چهره‌ای بشاش نشسته است و به اطراف حیاط که خاطره گل‌های داودی را داشت می‌نگریست، و گاهی اوقات چشمان خویش را می‌بست. در کنار او نشستم و سلام نمودم، امیدوار بودم تا از عطر وجودش بهره‌ای ببرم. شروع کرد از دنیا و اهل او گفت که عجیب است عده‌ای را اینقدر براحتی بلعیده است و آن‌ها چقدر دلشان رااز حال و هوای جبهه و منطقه منحرف نموده و مدام یا تحلیل سیاسی می‌کنند یا ختم صلوات. یا ورد می‌گویند و پیشانی هایشان هم پینه بسته از اثر مهر، ولی گوشه چشمی به نیاز شدید جبهه به نیرو نمی‌کنند.

او می‌گفت: راستی راستی یاوران اصلی امام اهل جنگ هستند و بس ولی نمی‌دانم این قاعدین بی وفا فردای قیامت چه جوابی می‌خواهند به پیمبر اکرم  بدهند.

آرام گفتم: برادر عزیز، جبهه آمدن کار هر کس نیست، باید اینها را توفیق آمدن بدهند، و بیاورند آنها را، باور کن آمدن اختیاری نیست آوردنی است. همان بهتر که این ملون‌ها نیایند.

خنده سردی کرد و گفت: آینده خیلی چیزها را هویدا می‌کند. برخاستیم و همراه هم قدری قدم زدیم و از خاطرات گذشته سخن راندیم و می‌خندیدیم که صدای غرش هواپیماهای شکاری گوشمان را کر کرد و لحظاتی بعد صدای بمباران شدیدی به آسمان برخاست. خبر دار شدیم میدان راه آهن که مملو از بسیج و بسیجی‌ها بود مورد هجوم دشمن واقع گشت. فضا غیر از خون، دود، آتش چیزی نبود. «عزت» در حالیکه محکم ایستاده بود گفت: یا اباصالح المهدی ادرکنی، به گمانم خیلی ناجور بمباران کردند. با خنده گفت، مهدی،‌ مثل اینکه باید از گردان واسه مادرم یک کلاهخود تهیه کنم: هنوز این کلام او تمام نشده بود که بمباران دوم انجام شد. در یک لحظه هر دو به طرف درب حیاط سپاه دویدیم و در یک چشم بر هم زدنی او محو شد.

صدای آژیر و بوق آمبولانس‌ها لحظه‌ای آرام نمی‌گرفت، نسیم غم فضای شهر را پوشانده بود، آسمان و زمین همراه ملائک و مردم بی دفاع گریه مظلومیت سرداده بودند. سنگ فرش خیابان‌ها از خون مردم رنگین شده بود، جنازه‌ها را بطرف معراج شهدا انتقال دادیم و حدود غروب بود که راهی مسجد امیرالمؤمنین شدم جهت اقامه نماز مغرب و عشاء، مسجد در سکوت عجیبی سیر می‌کرد. احدی با کسی در سر صفوف نماز صحبت نمی‌کرد، فقط گاهگاهی صدای گریه‌ای فضای ساکت مسجد را می‌شکست. اللهم عجل فرج نبیک، اللهم نشکو الیک.

امام جماعت از خیر منبر گذشت چون شهرمان امروز خودش محراب و منبر بود و موعظه می‌نمود که دنیا ارزشی ندارد، مرگ هر لحظه در کمین است؛ گل‌های خوب را خدا هر روز گلچین می‌نماید، غفلت از مرگ جایز نیست. دوری از گناه، صمیمیت و شهد الهی است.

گوشه مسجد نشسته بودم که دستی شانه ام را تکان داد، مهدی یک خبر بهت بدم تحمل می‌کنی؟ ناخودآگاه گفتم پدرم در راه آهن شهید شده؟ نه خدا صبرت بده، «عزت» هم به کاروان حضور پیوست. او آرام آرام می‌گفت که احدی نفهمد. که صدای گریه ام همگان را متوجه ما نمود. «انالله و انا الیه راجعون»

نفهمیدم و مثل مادر بچه مرده گریه می‌کردم، بهر زحمتی بود بچه‌ها من را راهی خانه نمودند و یک ساعت بعد صدای گریه‌ای فضای اتاق را دگرگون کرد، آری او سردار رشید اسلام شهید «مجید عتیقی» بود، مدام می‌گفت:‌ای وای مهدی، آخر عزت هم رفت ...

مرا همراه باقی بچه‌ها به اردوگاه لشکر در پشت پادگان بردند. چه شبی بود.

فضای گردان در هاله‌ای از اشک غوطه ور است. نور فانوس‌ها و گریه آرام و گاه ضجه نیروها، تداعی شب یازدهم کربلا را داشت، آسمان بر این محوطه بغض نموده بود و همراه ستاره‌ها مجلس عزا در عرش بر قرار کرده بود و حضرت صاحب علیه السلام در عزای گل‌های یاس خود به شیعیان خویش اعلام صبر می‌نمود.

آن شب تا صبح در چادر عزت همراه گودرز بیدار ماندم و تنها به عزت فکر می‌کردم.

قرار است فردا راهی تشییع جنازه‌ها شویم، صبح هر کس به امید دیدن «عزت» سر از پا نمی‌شناخت، وداع آخر بود. می‌بایست سفارش هایمان را می‌کردیم، او راهی محفل شهداست و بهترین فرصت ابلاغ پیغام هایمان بود.

با عده از بچه‌های گردان (گودرز، شهید ماشاءالله و الیاس پور) جنازه را از سردخانه آوردیم و در بغل گرفتیم. آرام خوابیده بود خنده را بر لبانش داشت، چشمان خونینش را بسته بود تا شاهد بی وفاییها به امام نباشد، سکوت کرده بود تا بر مرفهین بی درد بفهماند «الیوم وقت فداکاریست نه فردا.»

شروع به غسل دادن او کردیم، شهید «ماشاءالله ابراهیمی» بدن را غسل می‌داد، باقی بچه‌ها با اشک چشمان خود آب غسل می‌ریختند، بدن را در میان کفن نهادیم، مشغول بستن کفن شدیم، می‌خواستند او را به سنت دفن کنند و کفن، که گفتیم «و لا تقولوا لمن یقتل فی سبیل الله امواتا».

صدای «گودرز را شنیدم که می‌گفت: تربت را کجایش بگذارم؟ نگاه گریه داری نمودم و گفتم: زیر لب‌های او. وقت خداحافظی است. همه می‌آمدند و دست بر کفن می‌کشیدند و بر صورت خویش بقصد تبرک می‌مالیدند. عده‌ای هم صورت بر کفن نهاده و از داغ جدایی یار می‌گریستند. در میان اشک و سوز و گداز بچه‌ها جنازه را به صحن آوردیم و نماز بر او اقامه نمودیم، نماز تحیت، نماز عشق. تابوت را دستان پرمحبت بچه‌های جنگ بلند نمودند و راهی صندوقچه نور نمودند، میان قبر رفتم و جسد را گرفتم، بوی طراوات سحر منطقه را می‌داد، او را روی سمت راست خواباندم و در گوشش اهسته گفتم: عزت ما را هم یاد کن. بی وفا نباشی.

برای یک لحظه یادم آمد. خاطرات بلاژ، آن لحظه‌ای که وقتی روضه خوانی‌ام تمام شده بود با چشمان قرمز و اشک آلود آمد و گفت: مهدی! آیا شهید «مسعود و محمد رضا» می‌آیند در این مجلس‌های روضه مان؟ گفتم: روایت می‌گوید شهدا همه جا حاضرند. و آرام سرش را زیر انداخت و از گوشه چشمش قطره زلال اشکی فرو ریخت.

هیچگاه فراموشم نمی‌شود آن شبی که همراه «عزت و مسعود اکبری» به گلزار شهدا رفتیم و گفتند بخوان، می‌خواندم و آنها هم گریه خوشی می‌نمودند. رفیقان می‌روند نوبت به نوبت.

کی فراموشم می‌شود آن صبح پیروزی که همراه او در حالیکه کتف او در اثر تیربار زخمی شده بود و او در میان بی سیم چی‌های خویش حتی یک آه هم نکشیده بود تا صبح و بعد خون پیراهن را با آب اروند پاک کرده بود بر کنار اروند آمدیم و شاهد اجساد شهیدان صالحی ـ اکبری ـ ایزدپور ـ رحمانی ـ طیب طاهر  شدیم و او در اوج مظلومیت و رشادت بچه‌ها گوشه‌ای نشست و آرام آرام اشک می‌ریخت.

هنوز پرستارهای بیمارستان سینای اهواز شاهدند. که چگونه از روی تخت بیمارستان برخاست و راهی منطقه شد و به حرف احدی گوش نداد که حال شما خوب نیست، آمد در محفل گردان و با حضورش عطر تسکین و آرامش بر سر و صورت گردان افشاند.

چادر‌های پلاژ و چادر فرماندهی جدید هنوز نیمه شب‌ها صدای آرام «عزت» را بیاد می‌آورد که درگوشه چادر نماز شب می‌خواند و در عالم معنا و ملکوت صمیمانه سیر می‌نمود.

بندبند کفن را گشودم و شروع به تلقین دادن کردم و بچه‌ها از بالای قبر با اشک دیدگان خود خاک مزار را رنگ و بوی دیگری می‌دادند. شهید «جاری» مدام صدا می‌زد مهدی بگذار برای آخرین بار چهره عزت را ببینم. عاشورا بود، همه گریه می‌کردند. همه از جا ماندن خویش خجالت می‌کشیدند و از اینکه باز باید شاهد تشییع شقایق‌ها باشند می‌سوختند.

قبر را که پوشاندیم باورمان شد که واقعاً «عزت» شهید شده است. بچه‌ها برای لحظاتی مات و مبهوت نشسته بودند و با انگشتان خویش خاک‌های مزار را مسح می‌نمودند. این صحنه اولین تشییع بچه‌ها بود، بچه‌ها در فاو بودند که شهدا را در اندیمشک دفن نمودند. آنها در خیبر و بدر هم نبودند ولی این بار به چشم خویش مصیبت را می‌دیدند.

شب همراه شهید ماشاء الله ابراهیمی و منصور الیاس پور و علی جمالی فر و گودرز مرادی رفتیم منزل شهید محمدرضا ایزدپور و لباس‌ها و وسایل باقیماندة عزت را نگاه می‌کردیم. تبسیح چوبی ـ انگشتر پنج تن ـ نامه‌ای خونین ـ دفتر یادداشت ـ مهر نماز. نامه را باز کردم بشدت رنگ خون گرفته بود اما قدری می‌شد آن را خواند. وقتی کلمات آن را خواندم دلم برای همه شهدا تنگ شد. نوشته بود: مهدی عزیز، بقول شهید مسعود، غمت در نهانخانه دل نشیند به نازی که لیلی به محمل نشیند. مدت‌ها بود می‌خواستم برایت بنویسم اما فرصتی نمی‌شد. برای همیشه خدا دوستت دارم ولی آن را از تو پنهان می‌کردم. امضای او زیر نامه عجیب دلم را شکست. التماس دعا برادرت عزت الله حسین‌زاده.

به احترام او برخاستیم و نماز شب اول قبر خواندیم و از خدای متعال تقاضا نمودیم عاقب امر، ما را به شهدا ملحق نماید. در حالیکه عکس او را نگاه می‌کردیم متوجه شدم بچه‌ها دارند برای او سوره الرحمن و واقعه می‌خوانند. آن شب هر کس دور از چشم دیگری گریه می‌کند. ماشاء الله گفت: قدری برایمان بخوان ومن به مولایش حسین متوسل شدم.

ای حسین‌ای پسر خون خدا

ما و دل از تو بریدن ابدا

تو که خود داغ برادر دیدی

سوخته حاصل ما را بنگر

فردای آن روز راهی پلاژ شدیم و پس از چند روز و بعد جهت عملیات راهی جزیره مینو وارد شهر آبادان شدیم. در هر لحظه بچه‌های گردان وقتی دور هم جمع می‌شدند می‌گفتند: جای شهید عزت در این عملیات خالی!!

او رفت و لی دنیایی از خاطرات خوب برای ما گذاشت. من هر روز سراغ گودرز می‌روم و نامه عزت را می خوانم و یادی از آن دوران می‌کنم.

منبع :http://www.behdarvand.ir

نوشته شده توسط شاهد در شنبه نهم آذر ۱۳۹۲ |

آن شیر مردی که از یاد نرفته است عزت است

                     در قلبمان محبوس و بیرون نرفته است عزت است

آن شیر زردی که مردم لر مثل زنند

                     بی شک که شیر دلیری همجو عزت است

انسان مومن را سیمای نیکو بود نشان

                    ورد زبان همقطاران سیمای عزت است

جان را خدا شیرین ترین نعمت قرار داد

                    آنکه گذشت ز جان بر سر پیمانش عزت است

مولایمان علی زره ای از پشت به تن نداشت

                    هنگام رزم به دشمن آنکه پشت نکرد عزت است

ما چشم و گوش بسته ایم و کج راهه میرویم

                    غافل که راه مستقیم همان راه عزت است

در راه حق هرکه بمیرد بود شهید

                     اندیمشک خزاب به خون شهید عزت است

مجتبی گفت اگر روزی شوم شهید

                     امید که مدفن من در کنار عزت است

بار دگر غنچه ای با خون گلاب شد

                     اینک شهیدی دیگر مهمان عزت است


شعر از عابدین بابایی زاده

نوشته شده توسط شاهد در پنجشنبه دهم آذر ۱۳۹۰ |
شهید عزت الله حسین زاده فرمانده شهید 4 آذر

چند روز بود که خیلی اخلاقش عوض شده بود . با بچه ها زیاد شوخی می کرد ، عجیب خوشحال بود ، تکبیر نماز را می گفت و بالاخره در آخرین روز عزاداری از هوش رفت .  چند روز بعد که خبر شهادتش را آوردند ، همه بچه های گردان به این نتیجه رسیده بودند که جواز ورودش را از آقا گرفته بود که اینقدر شادی می کرد . او شهید دلاور عزت الله حسین زاده فرمانده گروهان غواص گردان حمره سیدالشهداء از لشکر 7 ولیعصر (عج) بود .

منبع : نسیم صبح ، عباس اسلامی پور

نوشته شده توسط شاهد در سه شنبه هشتم آذر ۱۳۹۰ |
کتاب "اندیمشک در باران آتش" شامل روایتی داستان‌گونه درباره واقعه بمباران 4 آذر 1365 اندیمشک و طولانی‌ترین بمباران جنگ تحمیلی به قلم حسین بذر‌افکن، توسط موسسه فرهنگی، هنری طلوع غدیر منتشر شده است.

در این کتاب داستان مظلومیت مردم اندیمشک و صحنه‌های دلخراش و درد‌آور از طولانی‌ترین بمباران هشت سال جنگ تحمیلی توسط ارتش متجاوز صدام، با استناد به حضور نویسنده اثر در این رویداد روایت شده است.

همچنین برای نگارش کتاب "اندیمشک در باران آتش" با بیش از 100 نفر از مردم این شهر چون؛ خانواده شهدا، پزشکان و پرستاران بیمارستان‌ها، کارکنان راه‌آهن، نیروهای بسیج و سپاه شهر اندیمشک مصاحبه شده است.

چهارم آذر سال 1365، 54 فروند هواپیمای جنگنده ارتش متجاوز صدام ، شهر اندیمشک را در حدود 2 ساعت و پی‌در پی بمباران کردند.

کتاب "اندیمشک در باران آتش"، در قطع رقعی و 119 صفحه، با شمارگان 2 هزار نسخه و بهای 15000 ریال توسط موسسه فرهنگی، هنری طلوع غدیر به چاپ رسیده و به سردار شهید عزت الله حسین زاده ، فرمانده گردان حمزه که 4 آذر 1365 به شهادت رسید، تقدیم شده است.

نوشته شده توسط شاهد در چهارشنبه چهارم آذر ۱۳۸۸ |
روزهای بلندی است
که بی تو
تمام می شود
و من دلتنگ
چشمهای پر فروغت مانده ام
آنوقتها گاهی
گاهی کوچک
به خوابهایم سری میزدی
تا از عطر بوسه هایت جانی بگیرم
بی تو دنیای من
دنیای آدمهایی است که بوی بهشت نمی دهند
بوی ازادی ومهربانی نمی دهند
بوی نجابت وپاکی نمی دهند
اینجا دنیاست
ومن در سوگ روزهای خالی بی تو و
بی مادر میانش غوطه می خورم
وهمچنان دلتنگ دلتنگ دلتنگم
کاش کنار دستهایت می بودم
کاش میان آغوشت می بودم
کاش عزتم .......
کمی به خوابم می آمدی

نوشته شده توسط شاهد در چهارشنبه چهارم آذر ۱۳۸۸ |

به مناسبت سالروز آن عروج خونین

باز بوی کلماتِ سوخته می‏آید از دهانِ آسمان.

بار دیگر عطر شهادتِ تو در هفت آسمان پیچیده است.

و آسمان، یتیمی‏اش را با ستارگانی از جنسِ خون می‏گرید.
زمین، بر مدارِ اندوه می‏چرخد و سیاره‏های درد، منظومه‏ای از عزا را پدید می‏آورند.
ای خورشیدِ شهید! کدام فرشته است که اشکبارت نیست؟! کدام یار؟

خاک و آب پلاژ هنوز به عطر یاد حضورت میبالد.

و ما در سالروز پرواز تو مانده ایم و بار اندوه بی تو بودن ...

نوشته شده توسط شاهد در چهارشنبه چهارم آذر ۱۳۸۸ |

 

 

چند روز بود که خیلی اخلاقش عوض شده بود. با بچه ها زیاد شوخی می کرد. نشاط عجیبی در چهره اش نمودار بود. از طرفی در مراسم عزاداری آن چنان از خود بی خود می شد که از هوش می رفت.

چند روز بعد که خبر شهادتش را آوردند تمام همرزمانش به این نتیجه رسیدند که علت آن همه تغییر حالات این بوده که از «آقا» جوابش را گرفته بود، او فرمانده  شهید «عزت الله حسین زاده» بود.

نوشته شده توسط شاهد در دوشنبه سیزدهم مهر ۱۳۸۸ |

 

یک روز قبل از شهادتش او را دیدم. در جمع برو بچه های بسیچ نشسته بود.

آن روز چهره ای بشاش داشت و حسابی نوربالا می زد، مخصوصا این که پرسید:« آیا به نظر شما، شهدا، از لحظه شهادت خود خبردار می شوند؟»

هر کس چیزی به عنوان جواب گفت و تنها او بود که چیزی نگفت زیرا خبر شهادت به او الهام شده بود. فردای ان روز فرمانده شهید«عزت الله حسین زاده» راه جاودانگی را در پیش گرفت.

نوشته شده توسط شاهد در پنجشنبه بیست و هفتم فروردین ۱۳۸۸ |

خیلی دوست داشتم بدونم تو ایم عکس شهید عزت الله حسین زاده (۱) به چی خیره شده و چه چیزی رو ما وای جسم خاکیش میبینه به چی فکر میکنه.

همین طور شهید طاهری (۲) 

کبوترانی که رسم پرواز تا ابدیت را آموختند

روحشان شاد


با تشکر از دوست بزرگوارم جوان اندیمشکی

نوشته شده توسط شاهد در سه شنبه سیزدهم اسفند ۱۳۸۷ |

دلگرمی بچه ها

گروهان ما شب عملیات والفجر 8 وارد عمل شده و به خط دشمن زد. بعلت درگیریها بچه ها از هم جدا شدند. تا صبح از او ( فرمانده شهید عزت الله حسین زاده )خبری نبود. همه دلواپس شدیم اما ساعتی نگذشت که با قایق آمد برای مصافحه بطرف او رفته و  او را در آغوش گرفته و بوسه زدم، به آرامی در گوشی به من گفت: علی به کتفم فشار نده، دیشب تیر خورده ام، نگاهی که کردم دیدم بادگیر خود را در محل تیرخوردگی فشار داده تا خونریزی قطع شود.

به او گفتم تو باید بروی عقب تا درمان شوی. در جوابم گفت: تو کار نداشته باشد و به خاطر دلگرمی بچه ها تا پایان عملیات در منطقه ماند.


با سپاس از  اندیمشکی جوان http://andimeshkijvan.blogfa.com
نوشته شده توسط شاهد در دوشنبه بیست و سوم دی ۱۳۸۷ |

 بهترین صبحانه

( شهید عزت الله حسین زاده ) صبح زود به بچه های چادر فرماندهی گفت که بچه ها امروز کسی صبحانه نگیرد. صبحانه امروز را خودم تهیه می کنم. همه بچه های دیگر گروهان صبحانه خودشان را گرفته و به چادرها رفته بودند. مدتی سپری شد ولی از صبحانه خبری نشد. او را در محیط اردوگاه مشغول قدم زدن یافته، گفتم که امروز قرار بود صبحانه را فرمانده محترم به ما بدهد. خنده ای کرد و گفت: عجله نکنید وسایل را آماده کنید تا صبحانه را بیاورم. لحظاتی بعد او را دیدم که مشغول جمع کردن نان و پنیرهای اضافی دور ریخته شده دیگر بچه ها بود!  همه را به چادر آورده و گفت سفره را بیاندازید. این هم صبحانه ای که وعده داده بودم، به نظر شما خدا راضی است ما این نعمتها و کمکهای مردمی را اسراف کنیم؟ بچه ها با شرمندگی مشغول خوردن بهترین صبحانه طول عمرشان شدند. او که فرمانده دلها بود سر انجام مهمان رزق همیشگی حضرت دوست شد.


 با سپاس از  اندیمشکی جوان http://andimeshkijvan.blogfa.com

نوشته شده توسط شاهد در دوشنبه بیست و سوم دی ۱۳۸۷ |

 (روز بعد از حمله هوایی چهارم آذر ۱۳۶۵ به شهر قهرمان اندیمشک ) تابوتها كه با پرچم سه رنگ و خوش نقش كشورمان آذين بندي شده اند همچون كاروان پرستوها در حركتند; پرستوي اول پرستوي دوم پرستوي سوم ... و پرستوي هفتاد و چهار در احساس خود غوطه ور مي شوي كه اينجا كربلاست و عدد شهداي حماسه 4 آذر ماه به عدد شهداي دشت تشنه شهادت نينواست كودك خردسال با لباس سفيد كه همچون كفن مي ماند پلاكارد بدست گرفته تا « زنده ايم رزمنده ايم » و مادري جگر سوزان واگويه كنان بدنبال پيكر فرزندش در حركت است .


اما در ميان تابوتها يك تابوت همچون نگيني در ميان اشك حسرت رزمندگان گردان حمزه در حركت است او شهيد « عزت الله حسين زاده » از فرماندهان انديمشك است كه شب قبل از هجوم هوايي به شهر آمده و صبح هنگام در ميان دود و آتش به كمك مصدومان مي شتابد و در خيابان اصلي شهر به وصال معشوق مي رسد و مرز سالها حماسه حضور در خاكريزها را از حضرت دوست مي ستاند. لحظه ها به كندي حركت مي كنند و تابوتها به سرعت براي لحظاتي خود را بين آسمان و زمين حس مي كنند چهره هاي نوراني كه در روياي صادقانه آنها را به تماشا ايستاده اند در بهشت زهرا جمع شده اند تا پيكرها را بربالين خود بگذارند... و اين چنين برگي ديگر از كتاب تنومند تاريخ بر ساجده نيايش مردان و زنان انديمشك و بر پايمردي آنان شرمنده مي شود و معلوم نيست پيشاني ترك خورده تاريخ مي تواند اين همه مقاومت و حماسه را در خود جاي دهد يا خير...


روزنامه جمهوري اسلامي 09/09/1382  عباس اسلامي پور

نوشته شده توسط شاهد در یکشنبه پانزدهم دی ۱۳۸۷ |

 عزت الله حسین زاده در پادگان آموزشي , فرماندهي گردان حمزه را بر عهده دارد. او آنچنان توان بچه ها را در آموزش مي گيرد كه گويي با هيچ يك از نيروهايش پيمان اخوت و برادري ندارد.

 او با صلابت و استواري تعدادي از نيروها را به صف مي كند و پس از آن در محوطه پلاژـ پادگان آموزشي نزديك انديمشك ـ تمرينات ساعتها ادامه دارد و پس از آن گل لبخند را بر سفره ناهار به تمامي نيروهايش هديه مي دهد.
« عزت الله حسین زاده » در هنگام استراحت و تفريح اين دوستي و برادري را به نمايش مي گذارد. آفتاب به سمت غرب مي رود و خورشيد هر لحظه از مقابل ديدگان عبور مي كند و عزت براي استراحتي چند ساعته راهي انديمشك مي شود. در بين راه با دوستان خود بزم حافظ دارند و هر كدام شعري از لسان الغيب مي خوانند... عزت عاشق ديوان حافظ است و از اشعار او به وجد مي آيد تويوتا در يك لحظه مقابل منزل عزت با اهرم آهني مي ايستد و ديگر سرنشينان با تكان دادن دست از عزت جدا مي شوند و وعده فردا را با هم مرور مي كنند. فردايي كه « عزت الله حسین زاده » به اوج وصال حضرت دوست دست پيدا مي كند و همسنگرانش در حسرت ديدن حتي يكبار ديگر , گريه سر مي دهند...
سردار سربدار روزهاي خوف و خطر در بمباران طولاني چهارم آذر ماه 65 شهرستان انديمشك در هنگام امداد رساني به مجروحين اين هجوم هولناك در ميدان راه آهن به آسمان سبز عشق نقاب نور مي زند... و فردا(ی آن روز غمناک) رزمندگان گردان حمزه در ميان سرشك ديدگان تابوت « عزت الله حسین زاده » را در طواف عشق به نظاره مي روند.



عباس اسلامي پور  روزنامه جمهوري اسلامي 12/09/1383

نوشته شده توسط شاهد در یکشنبه پانزدهم دی ۱۳۸۷ |

زندگي نامه فرمانده شهید عزت الله حسين زاده

 اول مردادماه 1343هنگامي كه خورشید سر بر بالين خاك مي نهاد ماه وجودش نور افشانی اش را آغاز نمود. وی كه در خانواده ای متدین و مذهبی متولد شد، دوره تحصیلات راهنمایی او همزمان با شروع اعتصابات و راهپیمائیها بود .

در  این زمان عزت الله با وجود کمی سن و سال خطر را به جان مي خريد در تمام راهپیمائیها شرکت جدی داشت و فعالیتهایی نظیر دیوار نویسی و پخش اطلاعیه را به كمك دوستانش انجام می داد.

 پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی و در سال 61 بعنوان بسیجی محافظت از نماینده محترم مردم اندیمشک در مجلس شوراي اسلامي را عهده دار شد .

 ولي شمع وجودش تاب نداشت و براي رسيدن به جبهه ها طاقت نداشت و درهمین هنگام اين عاشق ابا عبدالله راهی جبهه های نور شد.

 شهيد عزت الله حسين زاده یکی از دلاوران و بنیانگزاران گردان حمزه سید الشهدا لشکر هفت ولیعصر(عج) بود که در کسوت فرماندهی گروهان الحدید لحظه ای لباس رزم را از تن بیرون نساخته و در راه اسلام همیشه چون سربازی خدمتگزار بود.

 گاه مدتها در جبهه می ماند و خانواده در انتظار دیدارش حسرت می کشیدند. در اکثر  عملیات ها از جمله خیبر، رمضان، والفجر،بیت المقدس... شرکت فعال داشت. علمدار گردان حمزه سيدالشهدا و فرمانده دلاور درعمليات والفجر 8 در مناره بلند مسجد فاو به نماز پيروزي ايستاد و در غم ياران شهيدش همچون حميد صالح نژاد و مسعود اكبري بي تابي مي نمود. در اين عمليات با وجود اينكه زخمي شده بود تا پايان عمليات در كنار نيروهاي گردان ماند و به اصرار بعد از پيروزي جهت مداوا به پشت جبهه منتقل شد. ولي هنوز بهبودي كامل را به دست نياورده بود كه بچه هاي گردان شاهد حضور او بودند.

 تعبد و تضرع ایشان، اداء نماز در اول وقت، رسیدگی  و دیدار با خانواده های معظم شهدا و فرزندان شاهد و نیز عدم استفاده از بیت المال و رعایت حقوق عامه مسلمین از جمله ویژگیهای  بود که در شهيد عزت الله حسين زاده  نمودی چشمگیر داشت.

 خاطرات :

*

رابطه عاطفي با دوستان شهيدش داشت به طور مثال یک روز بعد از این که آموزش غواصی به پایان رسید و نیروها به طرف اردوگاه حرکت میکردند.

شهید عزت اله حسین زاده، برادران عبد الرحیم چگله و جمالی فر را به کناری  کشید و قضيه اي را تعریف کرد و گفت :((قبل از این که وارد آب شوم در چادر به خواب رفتم که شهید ایزد پور به خوابم آمد و گفت عزت می دانی چرا رفتم ؟

 برای اینکه به من خطاب کردند "یا ایتها النفس المطمئنه ..."))

 **

مادر بزرگوارش كه در آخرين روز هاي شهريور 1386 به فرزند شهيدش پيوست می گفت ایام عید نوروز بود و من در بستر بیماری  بودم  از دوستان عزت الله  نیز شنیده بودم که وی در حمله اخیر بمدت  5 روز تشنگی را تحمل نموده ، پس از اینکه وی بر بالینم حاضر شد گفت وقتي كه حالت عطش و تشنگی شدیدی بر من غالب شده بود و در این حالت درسنگر بودم، ناگهان سواری سبز پوش چفیه ای را که متبرک و منور بود به دستم داد و آن را بوسیدم و بوئیدم و از حالت سختي خارج شدم و تواني مضاعف پيدا كردم .اکنون این چفیه را به شما میدهم. ومن پس از گرفتن چفیه احساس آرامش عجیبی پیدا کردم.

 ***

يكي از بچه هاي فرهنگي گردان مي گفت شهيد عزت معمولا از عكس گرفتن فرار ميكرد ولي سه روز مانده به شهادت ايشان داشتم طبق معمول عكس ميگرفتم . شهيد عزت الله حسين زاده به من نزديك شد و گفت بيا اين آخريا يه عكس از من بگير به دردتان مي خورد! 

شهيد عزت با همين چهره نوراني شربت نوش شهادت شد.

 ****

 در مراسم گراميداشت ياد شهيدان هجوم هوايي به انديشمك سرهنگ جوادي جانشين تيپ سوم لشكر 7 وليعصر(عج )  با بيان خاطراتي از شهيد عزت الله حسين زاده كه در كسوت فرماندهي حضور فعالي د ر جبهه ها داشت و در روز هجوم هوايي براي ياري مجروحان به شهادت رسيد بعنوان الگويي وارسته و انساني فداكار و گمنام ياد نمود .

 سر انجام این آسمان مرد خاکی پوش در چهارم آذر ماه 1365 در یکی از روزهای سرد و غمگین پائیز وقتي كه از عمر پر بركتش 23 بهار گذشته بود و زماني كه شهرستان اندیمشک مورد هجوم و تجاوز 54 هواپیمای دشمن بعثی قرار گرفته بود و جهت امداد و کمک به مجروحین حاضر شده بود به آرزوی دیرینه اش رسیده و به جمع دوستان و همسنگران شهیدش  پیوست.

با وجود کسرت شهدای آن روز در تشیعی با شکوه بر دستان همرزمان و دوستان و دوستدارانش تا بهشت زهرای اندیمشک بدرقه شد و وحش در کنار دیگر سبکبالان آرام گرفت.

  

شهيد عزت الله حسين زاده  پرچمدار شهداي با معرفت انديمشك پرچمي به بلندي ايستادگي بر فراز بام انديمشك افشاند تا امروز در تقويم دلهاي انسانهاي آگاه و با انديشه حك شود.

یادش گرامی


این زندگی نامه و خاطرات تلخیصی است از آنچه در بعضی وبلاگ ها و سایت ها و کتاب ها یافتم

با تشكر از وبلاگ لاله هاي انديمشك - هزار شهيد انديمشك - اندیمشکی جوان

نوشته شده توسط شاهد در سه شنبه سوم دی ۱۳۸۷ |
 

عصر غربت لاله هاست ، اينجا كسي ديگر از شهيدان نمي گويد
از آنان كه تلاطمي هستند در اين دنياي سرد و سكوت
چفيه هايتان را به دست فراموشي سپرديم
پلاكهايتان كه تا ديروز نشاني از شما بود امروز گمنام مانده است .

كسي ديگر به سراغ سربندهايتان نمي رود و ديگر كسي نيست كه در وصف گلهاي لاله شاعرانه ترين احساسش را بسرايد و بگويد چرا آلاله آنقدر سرخ است و يادمان نرود كه اگر امروز در آسايش زندگي مي كنيم مديون آنانيم .

مديون حماسه هايي كه آنان آفريدند .

نوشته شده توسط شاهد در پنجشنبه بیست و هشتم آذر ۱۳۸۷ |
 
مطالب قدیمی‌تر