وبلاگ شهیدان / خاطرات / پیام شهدا / زندگینامه / وصیت نامه /

وصیت نامه / الهی نامه / زندگینامه / پیام شهدا / عملیات ها / عکس های شهدا/یاد و خاطره شهدا/۸ سال دفاع مقدس / پیام شهدا

وبلاگ شهیدان / خاطرات / پیام شهدا / زندگینامه / وصیت نامه /

وصیت نامه / الهی نامه / زندگینامه / پیام شهدا / عملیات ها / عکس های شهدا/یاد و خاطره شهدا/۸ سال دفاع مقدس / پیام شهدا

شهید علیرضا عاصمی

بسم الله الرحمن الرحیم

خاطرات شهید علیرضا عاصمی

آن گاه که امام بزرگوارمان در استناد به آیه ی شریفه ی: « عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم» فرمودند: جنگ برای ما نعمت است، شاید کمتر کسی معنای آن را فهمید. سعی کردم از یکی از آن «فهمیده ها» معنایش را بپرسم. بهتر از «علی عاصمی» ندیدم، او گفت: علتش این است که جنگ، برکات زیادی برای ما داشت. ما قبل از انقلاب و جنگ، هم «زاهدان شب» داشتیم و هم «شیران روز» و بزرگترین برکت جنگ آن بود که برای ما «زاهدان شب و شیران روز» به وجود آورد.

 کسانی که علی «علیه السلام» از آن ها به عنوان: «گمنامان زمین و مشهوران آسمان ها» یاد می کند و امام امت، زبان و قلم خود را در توصیف آن ها عاجز و قاصر می داند.
علی، یعنی همان «مورخ جنگ» و «فرمانده ی عارف و سلحشور تخریب»، از گوهرهای ناب این دریا بود که ثنای او را گفتن کار این شکسته بال نیست و شاید نقصی هم محسوب شود. به قول مثنوی : «خود ثنا گفتن ز من ترک ثناست»، ولی چاره ای  نیست، باید گفت تا سوخت و به قول خودش: «برای آن کسی هم که در آتش غم و هجران می سوزد، سوختن حیات است».
با این سرود خوان رزمگاه شیران خدا، در خانه ی همیشگی اش – یعنی جبهه – آشنا شدم. محال به نظر می رسد کسی یک بار با او نشسته باشد و مجذوبش نگردیده باشد. او را به شکل «فرمانده» نمی دیدی و همیشه می گفت: «یک بسیجی که این حرف ها را نداره». همین «بسیجی ساده» که اکنون «پرنده ی خوش آواز بساط قرب الهی» است، در هنگام رزم و در صحنه ی درگیری، چون شیری از شیران خدا، بی مهابا بر دشمن خدا می تاخت، تو گویی در پس این پرده، دریایی مواج و خروشان قرار داشت. فداکاری او در تمام عملیات ها و مخصوصا عملیات بدر، در جریان تثبیت جاده ی خندق و در عملیات والفجر 8 در جریان تثبیت جاده ی فاو – ام القصر و دفع پاتک مخصوص ماهر عبدرالرشید، زبان زد تمام دوستان اوست. آن گاه که در روز روشن و در هنگام درگیری، در مقابل آن همه تانک و خمپاره و تیربار، حماسه های تاریخی بدر را با یاری دوستان دیگرش –خصوصا شیر مرد تخریب، شهید خدامراد زارع – بدون اعتنا به هلیکوپترهای دشمن، آفرید و با وجود آن همه جراحات، حاضر به ترک منطقه نبود، خود را سرزنش می کردم و غبطه می خوردم که چگونه «این ها ره صد ساله را یک شبه پیمودند» و ما ...
او دست از مادیات برداشته و در «پیشگاه عظمت حق و مقام جمع الجمع، به شهود و حضور رسیده بود» و در اتاق کوچکش، شب و روز را در فکر جبهه می گذراند که اختراعات و ابتکارات او پس از جنگ، بایستی معرفی شود. در عین حالی که این بسیجی کاشمری، برای دوره ی فرماندهی عالی سپاه، کلاس گذاشت و آن دوره دیده ی آمریکا را در درس می داد، تعبدی عجیب نسبت به احکام شرعی و روحانیت داشت. یک بار که صحبت از شهادت شد، متواضعانه سری تکان داد و گفت: « ... این فقاهت است که خط سرخ شهادت را مشخص می کنند.»
علی، این خنیاگر عشق و ایثار که همیشه در شوق شهادت می زیست، هیچ گاه سخن از لقاء الله نمی گفت، چون اعتقاد داشت: «شهادت، وظیفه ی ماست و کار مهمی نکرده ایم». ولی در این اواخر، بارها خبر از شهادت خود می داد. در آخرین سفری که به کاشمر رفت، جای قبرش را مشخص کرد و گفت که چه دعایی روی آن بنویسید.
مرتب تاکید می کرد: «می خواهم تجربیاتم را به شما انتقال بدهم.» وقتی می گفتیم : «چرا؟» می گفت: «برای این که بعد از من از آنها استفاده کنید.» حتی تسبیحی گرفت تا به یادگار بر قبرش بگذارند، با دوستان و خانواده، سخن ها گفت تا آنها را برای تحمل درد فراق، آماده کند و یک روز قبل از شهادت، وقتی نوار: «دستغیب صد پاره شد دیگر نمی آید» را گوش می داد، غصه می خورد و می گفت: « پس چرا من صد پاره نمی شوم...»
آری، او در آتش عشق می سوخت و بالاخره همان طور که آرزو می کرد، با بدنی صد پاره به دیار محبوب شتافت...
و السلام علی الشهدا و علیه یوم ولد و یوم یبعث حیا

۱-
قبل از انقلاب، علی با یکی از دوستانش با موتور در شهر تردد می کردند و اعلامیه پخش می کردند و به خاطر این که لباس مبدل می پوشیدند، مأموران او  را شناسایی نمی کردند. اگرچه یکی دوبار کارهای او لو رفت و از طرف شهربانی مرا احضار کردند ولی ما اعتنایی نمی کردیم.
در آن سال ها «آیت الله مشکینی» و «آیت الله ربانی شیرازی» هم به کاشمر تبعید شده بودند که در خدمت آن ها هم بودیم و به خاطر این که ماشین خود را در اختیار ایشان گذاشته بودیم، باز به شهربانی احضار شدیم.
راوی : پدر شهید

۲-
خیلی احترام پدر و مادر را داشت، هر کلمه ای که می گفتند او اجرا می کرد؛ بس که مظلوم و نجیب بود، احترام زیادی را هم به خود جلب می کرد.
راوی: خواهر شهید

۳-
در ستاد جنگ های نامنظم، از میان مردمی که به نیروهای کاردان و با کیفیت این ستاد می پیوستند، جوانی فعال، خوش رو و خوش بیان، بیشتر از دیگران توجهم را به خود جلب کرد. این جوان که «علی عاصمی» نام داشت، اعزامی از کاشمر بود.
تعدادی از ما دانشجو و برخی معلم بودند. اگر شبی از شب ها حالت رکود در سنگرها و جبهه به وجود می آمد، بچه ها با آن شور و شوق زیاد، آن رکود و خستگی را از بین می بردند. با برادر عاصمی و بچه های آن جا قرار گذاشتیم که هر روز یکی از ما گشت بدهد و دشمن را از نزدیک شناسایی کند، مین بگذاریم و کارهای اصولی دیگر برای نابودی دشمن انجام دهیم.
راوی : عباس سقایی – همرزم

۴-
اولین باری که پسرم علیرضا به جبهه رفت، حدود سه ماه نیامد. هر چه تلفن می زدیم یا نامه می نوشتیم، می گفت: «من برای چه به کاشمر بیایم؟ وجود من این جا لازم است.» خدا رحمت کند پدربزرگش، گفت: «آیا او دلش برای پدر و مادرش تنگ نشده است؟ من به جبهه می روم تا او را بیاورم.» ایشان، با وجود این که پیرمرد بودند، به اهواز رفتند و علیرضا را به کاشمر آوردند. علیرضا، با گرفتن رضایت از ما، پس از یک هفته دوباره عازم جبهه شد. البته علیرضا می گفت:«اگر شما رضایت می دهید، به جبهه می روم و گرنه این جا می مانم.» ولی به هر طریقی بود، رضایت ما را جلب کرد.

نظرات 2 + ارسال نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

به _ وبلاگ محترم و ارزشمندعاشقان شهدای ایران : برسد به مدیریت محترم سایت - مدیر مسئول محترم - سر دبیر محترم و روابط عمومی محترم و گرامی همچنین به همه پرسنل صدیق و زحمت کش این سایت محترم و بسیار واقع گرا خسته نباشید میگویم و امیدوارم از این ماه پر برکت رمضان نهایت استفاده را از مهمانی حضرت حق ببرید و همیشه در کنار خانواده محترمتان با سر بلندی و سرافرازی زندگی کنید انشاالله : محترمان و عالی جنابان
از _ داریوش احمد رضا بهمنیار جانباز از کار افتاده بسیجی اولین جانباز کاشمر 16/6/1387
کد جانبازی 0919025421
این شکایت نامه برسد به دست مبارک : مدیریت محترم سایت - مدیر مسئول محترم –سر دبیر محترم و روابط عمومی محترم شما محترمان و عالی جنابان تا حالا چندین بار مقداری از مدارک تحویل زمینم را همراه مدارک پزشکی ام از اردیبهشت ماه سال 1361 زمان زخمی شدنم در آزاد سازی خرمشهر تا همین امسال برایتان ارسال کردم اگر باز هم لازم است بگوئید تا مدارک دیگری هم ارسال کنم چون فقط کافی است یک دفعه شکایت نامه من را بخوانید تا متوجه شوید چقدر در حق من ظلم شده است و چقدر مدراک معتبر دارم هر چند همین مدارک کم را که فرستادم به خوبی گواه بر حقانیت من دارد اگر میخواهید مدارک بیشتری بفرستم اگر لازم است شکایتم را خلاصه تر کنم ولی گفتم اصل ماجرا را به شما محترمان گفته باشم ولی خودتان هم میتوانید خلاصه ترش کنید یا دستور بدهید خلاصه ترش کنم با تشکر از همه پرسنل صدیق و زحمت کش_ وبلاگ محترم و با ارزش عاشقان شهدای ایران: در تاریخ 12/2/1361در مرحله اول عملیات بیت المقدس در محل جاده خرمشهر اهواز درحال پیشروی به طرف دشمن بر اثر اصابت گلوله وحشتناک کالیبر پنجاه استخوان ران پای چپم تکه تکه شد و ده سانت از استخوان رانم درست مثل حبه های قند ریز ریز شد که الان جانباز از کار افتاده صد در صد هستم یک سال بعد در سال 1362 که از بیمارستان تبریز موقتا مرخص شدم به پیش امام جمعه وقت کاشمر حاج آقای محمدیان رفتم و گفتم چون نمیتوانم کار کنم و از کار افتاده هستم به اداره اوقاف کاشمر نامه ای بنویسید و دستور بدهید یک زمینی به من بدهند تا بتوانم یک کارخانه موزائیک سازی باز کنم و حاج آقای محمدیان نامه ای به اداره اوقاف کاشمر نوشتند و دستور دادند کار مرا راه بیندازید تا بیکار نباشم اداره اوقاف کاشمر هم توسط حاج آقای صادقی (مرحوم) که کارشناس اداره اوقاف بودند هفتصد متر زمین به من تحویل دادند و حتی مال الجاره زمین را هم متری یازده ریال تعیین کردند و گفتند این هفتصد متر زمین برای دفترکارخانه ات باشد و ما دو تا سه هزار متر زمین دیگر در جائی دیگر برای دستگهای موزائیک سازی و سنگ کوبی ات به تو تا چند ماه دیگر خواهیم داد و من هم شروع کردم با برادرم مصالح ساختمانی ریختم و دیوار زمین را بالا آوردیم تا اینکه بعد از یک ماه عمل جراحی سوم پیوند استخوان من در بیمارستان تبریز شروع شد و من باید خودم را به تبریز میرساندم که از لگن من استخوان برمیداشتند و به ران پایم پیوند میزدند و پلاتین و پیچ و مهره در ران و زانوی من کار گذاشتند که هم اکنون در پایم موجود است خلاصه سال 1362 بستری شدم و در سال 1363 مرخص شدم و تا چند سال بعد مرتب هر سال عمل جراحی روی ران و لگن و زانوی من انجام میگرفت حتی هم اکنون سالی دو تا سه بار به خاطر چرک لگن باید در بیمارستان بستری بشوم که قسمتی از مدارک تحویل زمین به من و مدارک پزشکی خودم را در این بیست و شش سال مجروحیتم را برایتان میفرستم و در سال 1363 بعد از عمل سوم من وقتی که به کاشمر برگشتم دیدم چند نفر زمین مرا تصاحب کرده اند و همه مصالح ساختمانی من را هم استفاده کرده اند آن سه مرد زورگو و غلدر با همکاری رئیس اداره اوقاف زمین من را تصاحب کرده بودند و من را با کتک از سر زمینم بیرون کردند و چون با عصا راه میرفتم نزدیک بود دوباره ران پایم را بشکنند به اداره اوقاف شهرستان کاشمر رفتم و جریان را تعریف کردم و تمام مدارک های زمینم را نشانشان دادم و گفتم که شما زمین را به من تحویل دادید چرا زمین مرا به کسی دیگر داده اید آن موقع رئیس اداره اوقاف کاشمر آقای عیدی پور بود که چند تا پرونده خلاف داشت که دادگاه انقلاب اسلامی کاشمر چند سال بعد او را در سال 1368 بازداشت کرد که مدارکش در دادگاه انقلاب موجود میباشد بله او را دستگیر کردند تا به کارهای خلافش رسیدگی کنند و از کار برکنار شد که همین دستگیری و بازداشت رئیس اوقاف کاشمر بهترین مدرک محکمی برای من میباشد خلاصه زمین من را از من گرفتند و هر چی شکایت هم میکردم چون هر چند ماه باید به پیش دکترم در تبریز میرفتم اکثرا در جلسه دادگاه برای من غیبت رد میکردند که نامه هایش را و مدارک اصلی تحویل زمین به من را برایتان میفرستم دو سال بعد قرار شد دو هزار و ششصد متر زمین در جائی پرت و خیلی دور از شهر به جای زمین اول که هفتصد متر زمین در مرکز شهر بود به من تحویل بدهند و این به این خاطر بود که من به خاطر عمل جراحی نتوانستم سند زمین اولم را به خاطر عمل جراحی پایم در سال 1363 را بگیرم خلاصه من با آقای موحد که هم اکنون کارمند اداره اوقاف کاشمر میباشند با موتور رفتیم و زمین دوم را که دو هزار و ششصد متر بود تحویل بگیرم و من موافقت کردم به جای زمین قبلی این زمین پرت و دور از شهر را بگیرم ولی باز هم همان زمین را به من ندادند الان هم میگویند ما نمیدانیم کدام زمین را میگویی هر چی میگویم آقای موحد که الان هم در اداره اوقاف شهرستان کاشمر خدمت میکنند من را برد سر زمین و زمین را به من نشان داد ایشان شاهد هستند که کدام زمین را میگویم البته تقصیر آقای موحد نبود به خدا نمیدانم از کجا این مسئله آب خورد که پشیمان شدند و همان زمین دوم را هم به من ندادند پنج سال قبل با نامه نگاری فراوان و دوندگی بسیار زیاد در اداره اوقاف استان خراسان رضوی و اداره اوقاف مرکز در تهران از مشهد دستور دادند که زمین این جانباز را بدهید رئیس وقت آن موقع اداره اوقاف شهرستان کاشمر در سال 1382 جناب آقای سید رضا غیاثیان بود آقای رئیس دو نفر را با من فرستاد به سر زمینی که بیست سال قبلش آقای موحد به من نشان داده بود ولی هر کاری کردم آقای غیاثیان رئیس وقت در سال 1382 آقای موحد را با من نفرستادند بلکه دو نفر دیگر را فرستادند که زمین را پیدا کنیم هر چی گفتم آقای موحد زمین را به من نشان داده و بهتر از هر کسی میداند زمین من کجاست ولی موافقت نکردند آن دو نفر هم اصلا دنبال زمین من نگشتند و فقط نیم ساعت با ماشین دور زدیم و برگشتیم و گفتند ما نتوانستیم زمین را پیدا کنیم در حالی که اصلا دنبال زمین من نگشتند فقط مرا در شهر دور دادند و اصلا مرا به محدوده همان زمین هم نبردند در حالی که اگر آقای موحد را با من میفرستادند حتما حتما زمین را پیدا میکردیم و جالب اینجا بود که یک ماه بعد آقای غیاثیان رئیس اداره اوقاف شهرستان کاشمر به من دو تا نامه نوشت که نامه ها را برایتان میفرستم و در نامه ها نوشته بودند که چون زمین را پیدا نکردید ما نمیتوانیم به شما زمین بدهیم آخه مگه اینها یک ذره انصاف و مروت ندارند که با زندگی یک انسان این طوری بازی میکنند از شما عزیزان عاجزانه و عاجلانه تقاضا میکنم و شما را به همان خدائی که برایش نماز میخوانید و سجده میکنید قسم میدهم فکری به حال من بکنید و به اداره اوقاف و امور خیریه شهرستان کاشمر مکاتبه کنید یا دستور بدهید زمین من را بدهند یا به جایش زمین دیگری بدهند یا شکایت مرا همراه مدارک انکار ناپذیرم چاپ کنید یا آقای موحد را با من بفرستند تا زمین را پیدا کنیم اگر از آقای موحد در اداره اوقاف شهرستان کاشمر بپرسید حتما محل زمین من را میداند کجاست حتی به رئیس اداره اوقاف کاشمر جناب آقای سید رضا غیاثیان در سال 1382 گفتم و قسم شان دادم که خوب به فرض هم اگر زمین من پیدا نشود که محال است پیدا نشود شما آقای رئیس در جائی دیگه به من زمین بدهید چرا که پرونده های زمین من نشان میدهد که اداره اوقاف قبلا به من زمین داده اند ولی به خاطر مجروحیتم و عمل های جراحی نتوانستم سند زمینم را بگیرم ولی دریغ از یک ذره همکاری حتی حاضر نیستند آقای موحد را که زمین را نشان من داده بود با من بفرستند تا به راحتی زمین را پیدا کنیم چون زمین ها در بیست سال قبل با الان خیلی فرق کرده و من نمیتوانم پیدا کنم ولی جناب آقای موحد چون کارش همین است صد در صد محل زمین مرا میداند خدا شاهد است الان فقط سپاه پاسداران کاشمر ماهی صد هزار تومان به من حقوق میدهد که کد حقوقی ندارم و نه پاداش میدهند نه عائله مندی و نه عیدی میدهند بنیاد جانبازان کاشمر هم یک ریال هم تا حالا به من نداده به خداوندی خدا این قدر وضع مالی من خراب شده که زن و بچه ام به خاطر بی پولی من و از کار افتادگی من در تبریز در خانه مادریش زندگی میکند و من هم در کاشمر در خانه پدری ام زندگی میکنم آخه مادرم بچه تبریز است و پدرم بچه کاشمر است و من از تبریز زن گرفتم به خدا خجالت میکشم این حرف را به شما بگویم ولی به همان خدائی که برایش نماز میخوانید پول کتاب برای پسرم ندارم تا کتاب برایش بخرم چون الان در پیش دانشگاهی درس میخواند و به کتاب خیلی احتیاج دارد لطفا از شما خواهش میکنم حق مرا از اداره اوقاف کاشمر بگیرید الان رئیس محترم اداره اوقاف و امور خیریه کاشمر حاج آقای سلمان هستند که امیدوارم ایشان نظر دقیق تری به پرونده من بیندازند و همیشه ایشان و شما عزیزان و محترمان با خانواده محترمتان سر بلند و سرافراز زندگی کنید انشاالله. خدا نگهدار شما باد. داریوش احمد رضا بهمنیار

(داریوش بهمنیار) فرزند : غلامرضا _ شماره شناسنامه -69613 _ متولد تهران _ 0919025421 کد جانبازی من

_ کد ملی : 0030766605 - سال تولد 1342 تلفن همراه 09359725407 www.bahmaneyar.blogfa.com وبلاگ من

آدرس : کاشمر _خیابان مدرس 9 _دومین کوچه سمت چپ _پلاک 8 تلفن منزل 05328243493

ایمیل من bahmaneyar@yahoo.com ارادتمند شما : داریوش احمد رضا بهمنیار
















































































































حسن جمعه 19 مهر 1387 ساعت 12:00 ب.ظ http://defaaemoghadas.blogfa.com/

سلام میشه در وبلاگتون تو قسمت دوستانم اسم وبلاگ من رو هم ثبت کنید ممنون میشم اگه این کارو بکنید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد