وبلاگ شهیدان / خاطرات / پیام شهدا / زندگینامه / وصیت نامه /

وصیت نامه / الهی نامه / زندگینامه / پیام شهدا / عملیات ها / عکس های شهدا/یاد و خاطره شهدا/۸ سال دفاع مقدس / پیام شهدا

وبلاگ شهیدان / خاطرات / پیام شهدا / زندگینامه / وصیت نامه /

وصیت نامه / الهی نامه / زندگینامه / پیام شهدا / عملیات ها / عکس های شهدا/یاد و خاطره شهدا/۸ سال دفاع مقدس / پیام شهدا

خاطره 4 ( گروه انفجارات )

یک ماه به عملیات بزرگ والفجر 8 مانده بود. ما در گروه انفجارات واحد تخریب تیپ ، ماموریت داشتیم در حین عملیات ، از طریق طی کردن رودخانه اروند ، پل بزرگ بصره بر روی رودخانه فرات را بوسیله هدایت قایق های پر ازمهمات و قرار دادن آنها در زیر پل ، منهدم کنیم . برای آمادگی جهت انتقال مواد منفجره و اجرای این عملیات خطیر ، تا شروع عملیات ، آموزش و بدنسازی و تمرینهای عملی انفجارات ، برنامه روزانه ما بود و همراه نیروهای دیگر تخریب در قالب گروههای جنگ مین - که کارشان احداث میدان مین با آرایشهای منظم بود - و گروههای معبر زن - که کارشان باز کردن معبر در دل میادین مین و سیم های خاردار حلقوی و رشته ای و فرشی و موانع خورشیدی و ... بود - طبق برنامه ای منظم و آموزشی ، از صبح تا ظهر و از عصر تا غروب آفتاب ، تمرین می کردیم.

گروه 9 نفره ما شامل برادران : باقری ، اخباری ، عرفانی ، شفیعی ، عطار باشی ، رحیمی ، حبیبی ، شمس آبادی و این حقیر بودیم که در کنار تمرینات طاقت فرسا و خسته کننده ، جوی بسیار صمیمی و دوستانه داشتیم و از مسائل معنوی و عاطفی نیز دور نبودیم . همه گروههای سازماندهی شده که بالغ بر 12 - 13 گروه می شدیم.بعد از تمرینات روزانه اطراف مقر واحد تخریب ظهر جهت اقامه نماز و صرف ناهار و کمی استراحت در آسایشگاه ، گرد هم می آمدیم . هر روز یک گروه جهت نظافت ساختمان و آسایشگاه و پذیرایی صبحانه و ناهار و شام بعنوان خادم الحسین (ع) (شهردار ) بطور نوبتی انجام وظیفه می کردند. یکروز که شهرداری نوبت گروه ما بود ، با برادران شهیدم اخباری و عرفانی مشغول پذیرایی بودیم در موقعیتی که کارمان تقریبا تمام شده بود و سه نفری با هم صحبت می کردیم ، شهید عرفانی گفت : بچه ها واقعا در عملیات آینده کدامیک از ما شهید خواهد شد ؟ شهید اخباری که از ما دو نفر قدیمی تر بود ، با لحنی بسیار قاطع و بدون تردید گفت : در این عملیات من باید شهید شوم ونوبت من فرا رسیده است . سپس رو به شهید عرفانی کرد و گفت تو هنوز نوبتت نیست و برای شهادت و قت داری و به من نیز رو کرد و گفت : تو اگر در این عملیات شهید شوی سعادت و توفیق زیادی داری . آن روز حرف این شهید را خیلی جدی نگرفتم تا اینکه عملیات سرنوشت ساز والفجر 8 فرا رسید . همه گروه های واحد تخریب به منطقه شهرک ولی عصر (عج) خرمشهر که بوسیله نهر خین از عراق مجزا بود ، انتقال یافتیم و آماده عملیات شدیم .

در شهرک ولی عصر بر اثر نزدیکی به خط مقدم وبمباران های شدید دشمن ، جای سالمی نمانده بود. مسئول تخریب پس از تفحص فراوان ، منزلی دوطبقه که تقریبا سالمتر از بقیه بود ، شناسایی کرده و آنجا را بعنوان مقر انتخاب کردیم . روز اول در بدو ورود بچه ها به پاکسازی و تمیز کردن خانه پرداختند و هر اتاق را برای ماموریتی آماده نمودند. یک اتاق برای فرماندهی ، یک اتاق برای تسلیحات ، یک اتاق برای تبلیغات و اتاقی بیرون از ساختمان جهت نگهداری مواد منفجره انتخاب شدند و هال منزل که بزرگتر از بقیه جاها بود ، جهت استقرار نیروهای تخریب در نظر گرفته شد . برای اینکه سقف منزل بر اثر بمباران های دشمن فرو نریزد ، تصمیم گرفته شد که سقف را دو جداره کنیم. لذا با استفاده از درهای منازل اطراف شروع بکار کردیم . ابتدا درها را بصورت افقی یک متر پایین تر از سقف اصلی داخل دیوارها و روی تیر آهن هایی کار گذاشتیم ، سپس با همکاری کلیه نیروها ، کیسه های پر از خاک و شن را بر روی درها چیدیم .

سقف کاذب بسیار سنگین شده بود و کسی به این موضوع فکر نمی کرد . با توجه به وفور خوراکی در اطرافمان مثل کیک و آبمیوه و کمپوت و چای و میوه و تنقلات و ... کسی رغبتی به خوردن نداشت . در اوج کار که حدود 50 نفر مشغول حمل کیسه های خاک و چیدن آنها بودیم و حداقل 20 -25 نفر زیر سقف کاذب و یا روی آن بودند ، ناخوداگاه یکی از بچه ها گفت : همه جهت آبمیوه خوردن دور هم بیرون بیایند و لحظاتی کار را تعطیل کنیم . نیرویی همه ما را به بیرون کشید ، به محض خروج آخرین نفر ، تمام سقف کاذب با صدایی مهیب فرو ریخت و گردوغبار همه جا را فرا گرفت.

 همه از جا پریدیم و شروع به کنار زدن آوارها کردیم تا اگر کسی زیر آوار مانده بیرون بکشیم ، ولی به علت زیاد بودن خاکها ، تلاشمان به جایی نمی رسید . نگرانی و اضطراب همه را فرا گرفته بود . مسئول تخریب فریاد زد همه گروهها سریعا آمار بگیرند ، ببینیم چند نفر نیستند . بلافاصله سر گروهها آمار گرفتند ، در کمال تعجب و ناباوری متوجه شدیم همه گروهها تکمیل هستند و حتی یک نفر هم زیر آوار نمانده است . اضطراب بچه ها به یکباره تبدیل به شادی و شعفی روحانی بخاطر وقوع این معجزه الهی گردید و روحیه همه مضاعف شد و سجده شکر به جهت این لطف و رحمت پروردگاربه جا آورده شد. از این قضیه یک روز گذشت و ما هم در حالت آمادگی عملیاتی به سر می بردیم. ناگفته نماند ، آتش دشمن از ابتدای ورودمان یکریز و بی امان ادامه داشت - بر اثر آتش دشمن خط تلفن با سیم بین مقر ما و ستاد فرماندهی قطع شده بود . یکی از مسئولین تخریب به برادر عرفانی که در گروه ما بود گفت : محمود جان از مقر تخریب تا ستاد فرماندهی ، سیم تلفن را وارسی کن و هر کجا که بر اثر انفجار خمپاره قطع شده است به هم وصل کن تا ارتباط برقرار شود مسیر حدود 600-500 متر بود و محل رفت و آمد نیروها از همان جا بود . در این موقع برادر محمود عرفانی از جا برخاست و با یک حالت عجیب و غیر منتظره با تمام نیروهای داخل مقر شروع به روبوسی و خداحافظی کرد. به او میگفتیم مگر کجا می خواهی بروی که با همه روبوسی و وداع میکنی و او فقط می خندید.

 آخرین نفر نزد من آمد و با حالتی بسیار گرم و صمیمی ، صورتم را بوسید و مرا در آغوش خود فشرد و با بوسیدن پیشانیم ، با نگاهی معنا دار وگرم با من خداحافظی کرد و از در خارج شد . بسیار متعجب بودم . هنوز 10 دقیقه ای از خروج او نگذشته بود که یکی از برادران وارد خانه شد و با اندوه و ناراحتی خبر اصابت خمپاره 60 به این برادر بزرگوار و شهادت او را اعلام کرد . غم و اندوه همه ما را فرا گرفت و آنجا بود که به راز وداع عجیب این عزیز پی بردیم و از اینکه به شهادت رسیدنش را دقایقی قبل احساس کرده بود به معنویت و عرفان او غبطه خوردیم . روزها می گذشت عملیات والفجر 8 با پیروزی و موفقیت رزمندگان اسلام و فتح فاو انجام شده بود . من بواسطه مجروحیتم در عملیات به مشهد آمده بودم و دوران نقاهت را پشت سر می گذاشتم و تمام فکر و ذکرم برگشتن به جبهه و دیدار همسنگران و دوستانم بود که خبر شهادت برادر عزیزم هادی اخباری را شنیدم وبسیار ناراحت شدم و از اینکه در واپسین روزهای زندگیش در کنار او نبودم خیلی تاسف خوردم .

با بچه ها قرار گذاشتیم برای دیدن جنازه اش به معراج شهدا برویم و آخرین وداعمان را با پیکر آن عزیز بنمائیم . هنگامی که در تابوت را باز کردند با مشتی گوشت له شده و خاک و تکه ای از کف پای شهید اخباری مواجه شدیم . آنجا به راز حرف های وی پی بردم که می گفت در این عملیات من باید شهید شوم و نوبتم فرا رسیده است . بعد از چند روز به جبهه برگشتم در منطقه عملیاتی فاو ، همراه شهید امیر نظری به محل شهادت او رفته و آن جا را دیدم و کار بزرگی که آن شهید انجام داده بود از نزدیک مشاهده کردم .

آنجا مکانی بود بین خاکریز ما و خاکریز دشمن که بین دو خاکریز میدان مین و موانع توسط برادران شهیدم محسن نوکاریزی ، امیر نظری ، هادی اخباری ، مجید غفوری ، احمد رنجبر و بقیه برادران تخریب ایجاد شده بود. وسط این میدان مین کلبه ای قرار گرفته بود که دشمن شب ها با استقرار یک قبضه خمپاره 60 در آن کلبه رزمندگان ما را مورد هدف قرار داده و تعدادی را به شهادت رسانده بود . فرمانده تیپ طی ماموریتی به فرمانده تخریب دستور انهدام آنجا را داده و ایشان نیز این ماموریت خطیر را به برادران شهید هادی اخباری و مجید غفوری واگذار کرده بود. شهید مجید غفوری می گفت : من با هادی تعداد 16 عدد مین ضد تانک ام 19 را به این کلبه منتقل کردیم و پس از جاسازی مین ها در داخل و اطراف کلبه ، آنها را به وسیله فتیله انفجاری به هم سٍری کردیم . آخرین مین را بوسیله چاشنی و فتیله مسلح کردیم و آماده بودیم که فتیله با روتی را روشن کرده و فرار کنیم تا با انفجار مین ها ، کلبه از بین برود . ( لازم به ذکر است انفجار یک عدد مین ام 19 قادر به چپ کردن و از کار انداختن یک دستگاه تانک که ده ها تن وزن دارد ، می باشد) در آخرین لحظه هادی به من گفت : من یکبار دیگر فتیله ها و چاشنی ها را وارسی می کنم تا همه چیز درست باشد. تو قدری از خانه دور شو تا اتفاقی نیفتد . به محض ورود هادی به کلبه ، ناگهان یک گلوله خمپاره 60 از طرف دشمن به سمت کلبه شلیک شد و مستقیما بر روی یک قسمت از فتیله انفجاری فرود آمد و یکباره تمام مین ها با هم منفجر شدند و شهید اخباری در میان کوهی از انفجار و دود و باروت و گرد وخاک ، تکه تکه شد و همراه با از بین رفتن کلبه ، روح مقدس او به معراج پر کشید . در این میان شهید غفوری نیز زیر خاکهای کلبه تقریبا دفن شد . و بر اثر نور ناشی از انفجار چشمانش موقتا نابینا شده بود که با کمک یکی از بچه ها نجات می یابد و بعدا در بین عملیات کربلای 4و5 به شهادت می رسد.

 یکی دو شب بعد یکی از بچه ها بنام شهید احمد رنجبر شبانه بصورت سینه خیز به محل شهادت هادی رفته و تکه های اندکی از گوشت بدن وی را که یافته بود با خود به عقب می آورد . هادی با اهدای خون پاکش ، کار بزرگی کرد و با انهدام آن کلبه ، ذره ذره های بدنش بر باد جنوب ، همراه روح بلندش در آسمان اوج گرفت و نام و یادش را در سینه پر از رمز و راز خاطرات دفاع مقدس جاودانه کرد ، تا همرزمانش از آتش کینه دشمنان در امان بمانند حتی اگر هادی دیگر نباشد .  

 

 

 بر گرفته از سایت : http://yamaha.blogfa.com

نظرات 1 + ارسال نظر
ادامه دهنده راه شهدا سه‌شنبه 10 شهریور 1388 ساعت 06:46 ب.ظ http://iranshohada.blogfa.com

امیدوارم موفق باشی مطالب جالبی بود به وبلاگ ما هم سری بزنید
با تشکر ادامه دهنده راه شهدا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد