وبلاگ شهیدان / خاطرات / پیام شهدا / زندگینامه / وصیت نامه /

وصیت نامه / الهی نامه / زندگینامه / پیام شهدا / عملیات ها / عکس های شهدا/یاد و خاطره شهدا/۸ سال دفاع مقدس / پیام شهدا

وبلاگ شهیدان / خاطرات / پیام شهدا / زندگینامه / وصیت نامه /

وصیت نامه / الهی نامه / زندگینامه / پیام شهدا / عملیات ها / عکس های شهدا/یاد و خاطره شهدا/۸ سال دفاع مقدس / پیام شهدا

سایت جدید من

سلام دوستان سایت جدید ما یعنی سایت شهدا راه اندازی شد از این به بعد مطالب هم در وبلاگ هم در سایت قرار خواهد گرفت اما دیگه به صورت کلی تو سایت باید کار کنم حتما در فروم سایت نیز ثبت نام کنید . 

 

www.shuhada.ir 

 

تالار گفتمان سایت

زندگینامه سردار دلاور فاتح فاوشهید عنایت الله بازگیر

   

  

 

 

آن زمان که نزول آیه های عشق، پایان حکمرانی قانون ابلیس را اعلام کرد و دوزخیان، تابوت لاشه دو هزار و پانصد ساله را تشییع کردند و شبان وادی ایمن به مراد رسید  غبار توهم به کناری رفت، دستهایی به رشادت سپیداران قد برافراشتند، چشمانی به روشنی خورشید درخشیدند و قلبهایی به نجابت و صمیمیت گلها روییدند. با دیدن آنان، ناخودآگاه عده ای انگشت تحیر به دندان گزیدند که اینان دیگر از کدامین سلاله اند، بی خبر از آنکه آنان در دوران عطشناکی خاک، ریشه در ابر داشتند و در استیلای فرعون، خدمت شعیب می کردند. ، دلی داشتند به وسعت دریا و بازوانی به استقامت کوه و نگاهی که انتظار را معنا می کرد. بی شک سردار شهید عنایت اله بازگیر یکی از این سرافرازان سربلند بود

او هرگز به تسلیم نیندیشید و دار سرنوشت خود را همیشه بر دوش می کشید، مرهم آلام و مصائب را از لابلای سطور کتاب آسمانی که در اصل قانون زندگانی او بود می جست، چرا که به وحی ایمان داشت، به اعجاز عشق می ورزید و تولد صبح را باور داشت.

اما این تنها او نبود که اینگونه بود، بلکه تاریخ انقلاب، پر از عنایت هایی است که همیشه دریچه های نگاهشان به سمت حقیقت باز و قلبهایشان گلخانه های نجابت بود. انگار که آمدنشان به دنیای خاکی تنها به این انگیزه بود که پیام آور آزادی و آزادگی باشند و قاصد پاکی و صداقت .

دوران کودکی:

عنایت الله بازگیر در سال 1342 هجری شمسی در روستای امام زاده نورالدین(ع) از توابع شهرستان کهگیلویه متولد شد. وی از همان ابتدای تولد، در میان خانواده از محبوبیتی خاص برخوردار بود و در عین حال دارای استعداد و هوش سرشاری بود. زمانی که پای در راه مدرسه گذاشت، توانست این هوش و استعداد را بیشتر نشان دهد. ذهن قوی و حافظه خوب او باعث شده بود که در درسهایش نمرات بالایی داشته باشد.

سردار شهید عنایت اله بازگیر از همان کودکی با وجود کمی سن، با افراد مختلف بسیار پخته و حساب شده برخورد می کرد، به گونه ای که رفتارش نشان می داد که یک سر و گردن از نظر عقلی بالاتر است. از کودکی علاقه زیادی به مطالعه داشت. بیشتر اوقات خود را صرف مطالعه کتاب، آن هم کتابهای مذهبی می کرد و به این وسیله به پرورش روح و فکر خود می پرداخت.

شهید بازگیر پس از اتمام تحصیلات ابتدایی در زادگاهش روستای امام زاده نورالدین(ع) جهت ادامه تحصیلات به شهر دهدشت هجرت کردند.

تحصیلات دوره راهنمایی خود رابازحمت وپشتکار فراوان و دور از خانواده ، در شهردهدشت ادامه داده و در ایام تعطیلی مدارس نیز جهت کمک به امرار معاش خانواده در شرکت ترانس ترمینال واقع در بندر امام خمینی (فعلی) و در کنار پدر خویش مشغول به کار می گشت. پس از اتمام دوره راهنمایی وارد هنرستان کاوه سابق (شهید باهنر فعلی) شد و در رشته برق ساختمان، شروع به تحصیل نمود.

این دوران را می توان به عنوان نقطه عطفی در زندگی عنایت به حساب آورد، او در این دوره توانست با وسعت بخشیدن به آگاهی های خود و روی آوردن به مطالعات مذهبی، دنیای خود را گسترش دهد و توجه خود را به اجتماع و افراد جامعه معطوف نماید.

آن زمان که عمال رژیم شاه، به جهت وابستگی به غرب و فرهنگ سعی می کردند برنامه فرهنگی مملکت را طوری پی ریزی کنند که مغایر با فرهنگ اسلامی باشدو بدین جهت هر گونه طرز تفکری را که ریشه در فرهنگ و تمدن اسلامی داشت، در نطفه خفه می کردندواگر کسی در مراکز آموزشی، بدین مهم همت می گماشت و برای ترویج فرهنگ اسلامی قدم بر می داشت، به انحناء مختلف با مانع تراشی و آزار روبرو می کردند. با این حال و با وجود حاکمیت چنین سیاستی بر کل کشور، عنایت سعی داشت تا هر چه بیشتر فرهنگ غنی اسلامی را در محیطی که زندگی می کرد گسترش دهد. از این رو پیشنهاد برگزاری نماز جماعت را در محیط هنرستان مطرح که علیرغم مخالفت شدید مسئولین مدرسه وتهدید آنان ،آن را عملی نمود. و با این حال وی با شرکت در مجالس و محافل مذهبی، سعی در ترویج و رشد اینگونه نشستها را داشت. در کنار فعالیتهایش، برای افزایش آگاهی های مذهبی و علمی خود، از مطالعه کتب مختلف غافل نمی شد، هر وقت که فرصت می یافت به سراغ کتاب می رفت و با بهره گیری از این چشمه جوشان، روح تشنه خود را سیراب می کرد به نحوی که شبها تا دیروقت به مطالعه می پرداخت و آنچه را که از لابه لای کتابها می آموخت سعی می کرد در زندگی اش به تجلی در آورد.

سردار رشید اسلام شهید عنایت الله بازگیر پس از قبولی در سال سوم برق آن زمان که می توانست با آن بلوغ فکری تراوشات ذهنی خویش، در زمره تحصیل کنندگان عالیه و از کسانی باشد که مدارج علمی را ترقی بخشد و بعدها در صف آبادکنندگان دنیا و مافیها باشد، با شروع جنگ تحمیلی ، روحش در جماران پیر خمین پر زد و عاشقانه و عارفانه با شرکت در عملیات بیت المقدس پرواز به سوی معنویت خداوندی را آغاز نمود.

پس از 6 ماه حضور داوطلبانه در خطوط مقدم جبهه در سال 1360 وارد سپاه گردید و به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کهگیلویه(دهدشت) در می آید و با خویش عهد می بندد که تا آخرین قطره خون خود، چنانچه نه تنها خدایش شاهد است. بلکه منظره دیدنی است برای خلق خدا، و تا پیروزی کامل اسلام و زوال و نابودی تمام عیار کفر و استکبار جهانی، از پای ننشینند، چنانکه ننشست.

همین عهد و وفا و اخلاص باعث شد تا پس از حدود یکسال حضور در جبهه های جنگ، با نظر مسئولین سپاه در تهران عزیمت نموده و دوره های آموزش فرماندهی گردان را فرا گیرد.

پس از گذراندن دوره ی فرماندهی مجدداً وارد جبهه های جنگی می شود و در اکثر عملیات های رزمندگان از جمله (طریق المقدس)- فتح المبین رمضان- محرم فتح خرمشهر- ولفجر 3و4و5 خیبر بدر قدس 3 حضور قاطعانه و خالصانه می یابد. و چنان از خود فداکاری و از خودگذشتگی نشان
می دهد که حقیقتاً تاریخ به عنوان تحلیل گر صادق بر قلب
مبارکش نام مقدس عنایت را حکاکی خواهد کرد.

بدون مبالغه و اغراق در محدوده ی خصوصیاتش اعم از مذهبی ، اخلاقی و فرماندهی گمنام، پاسداری مخلص ولی دارای انگیزه ای بس ریشه وار و عمیق و درونگر بود.

روحیه ی حقیقت جو و کاوشگر او، آکنده از عطوفت وی، که نشأت گرفته از این واقعیت عینی که نسبت به رهبرش و مکتب و عدالت داشت، قابل تمجید و تقدیر بود. او در حالیکه در شئون زندگی ممتاز بود، در میدان رزم، فرماندهی تمام عیار و مبارزی نستوه، در میدان کار و کوشش ، جهادگری مسئول و در کانون گرم خانواده محفلی گرم داشت.

او به عنوان پاسداری فداکار و ایثارگر و فرماندهی از همه نظر لایق در مرزهای جنوب و غرب کشورمان به ایجاد نظم و ثبات امنیت و استقرار حکومت اسلامی همت گماشت. شهید بازگیر آنگونه بودکه در چهره اش روحیه شهادت طلبی به روشنی دیده می شد و همین شوق بود که عارفانه او را در تمام ورطه های سخت می کشانید و بی واهمه به پیشواز خطر می رفت و از میان باران گلوله و طوفان آتش عبور می کرد.

او به عبادت مقید بود نماز را از روی اخلاص می خواند، پس از بجا آوردن نماز، قرآن می خواند و این کار برای او ملکه شده بود به نحوی که در طول سال، گاه چند بار قرآن را ختم می کرد و تا آنجا که مقدور بود به دیگران هم توصیه می کرد که هیچ گاه تلاوت قرآن را از یاد نبرند. از شنیدن آیات الهی و شرکت در مباحث عقیدتی و اخلاقی لذت می برد.

عنایت قله آمالش را در شهادت به معنای خدمت و اطاعت خالصانه از خداوند و گزینش رنج و مشکلات در راه خداوند را بالاترین لذت خود می دانست. آنچنانکه در قسمتی از وصیت نامه خود می نویسد:

من نه با عشق به شهادت و نه با هدف اینکه از زیر بار مسئولیت شانه خالی کنم و نه به این منظور به جبهه می روم تا شهید شوم و از این دنیا خلاص شوم و خودم را از گرفتاریها و بدبختیهای آن آزاد کنم، بلکه خدا می داند که همیشه از او می خواستم به من توفیق خدمت و اطاعت خالصانه و عبادت عطا فرماید و هرچه رنج و گرفتاری در این دنیا هست در صورتیکه انسان ساز و در جهت قرب به او و مایه تکامل در مسیر الی الله است و خلاصه هر رنج و زحمتی که رضای خدا است از من دریغ نفرماید که بودن در این دنیا و عبادت او و کشیدن درد و رنج در راه خدا بالاترین لذت را دارد.

و مردان الهی، تولد، زیست، زندگی و مرگشان الهی و خدایی خواهد بود و عنایت الله بازگیر نیز دلاوری بود که خاکهای غرب و جنوب، صحراهای گرم خوزستان و سرمای کردستان و بالاخره یاران و همرزمان ایشان گواه بر این امرند که او خدایی بود

و پروازی روحانی تا مقصد حضرت دوست خواهد داشت. و سرانجام اینکه فرمانده دلاور جبهه های جنگ، عنایت الله بازگیر در تاریخ 21/11/1364ه ش  در عملیات والفجر هشت در حالیکه فرماندهی گردان حضرت زینب(س) از لشکر 19 فجر را به عهده داشت، مست می ناب حسینی شد و به فوز عظمای شهادت نائل آمد. همان آرزویی که همیشه در پایان نامه هایش به آن اشاره می کرد که اللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک و بدین سان پروانه جانش با نسیم عشق به پرواز درآمد و در بهشت خدا طلایه دار آنانی شد که مدتها با او در کشاکش حق و باطل همراه و همقدم بودند . 

 

فرستاده نوشته توسط دوست عزیزم که خودشون هم برادر شهید هستن . 

یا بخور یا گریه کن

عنوان : یا بخور یا گریه کن
نوع اصطلاح :شوخ طبعی ها
می گفت مراسم دعای کمیل بود. صفدر میرزایی با کماشبندی بالای تپه نگهبان بودند، دعا از بلندگو پخش می شد و در گوشه و کنار هر کس برای خودش خلوت و حالی داشت.کماشبندی می گفت: «آن شب، میرزایی حدود دوکیلو انار با خودش آورده بود روی تپه سر پُست، تا آخر دعا می خورد و گریه می کرد.» پرسیدم: «مگر می شود هم خورد و هم گریه کرد؟» گفت: «وقتی عبارت خوانی می کردند آنها را می فشرد و بعد از ذکر مصیبت و گریه یکی یکی همان طور که سرش پایین بود می مکید. کاری که گمان نمی کنم کسی تا به حال کرده باشد!» به او می گفتم: «بابا یا بخور یا گریه کن، هر دو که با هم نمی شود.»

خاطرات زیبا حتما بخوانید ....

عنوان : عکس خورشید
مکان : جیرفت
راوی :همرزم شهید
منبع :بغض ترک خورده
زیبا شده بودی . چهره نورانیت نیم نگاه ِ هرکسی را به طرف خودمی کشاند. گوشه ای نشسته بودی و آسمان را تماشا می کردی . به گمانم آن لحظه روی زمین نبودی . رها بودی . رها در آسمان . رها درپرواز در اوج . این را موقعی فهمیدم که کنارت نشستم و تو متوجه حضور من نشدی . قطرات اشک از چشمانت باریدن گرفته بود. حال عجیبی داشتی . نمی خواستم خلوتت را به هم بزنم ، امّا خواهش درونی ، مرا وادار کرد تا دستم را به دور گردنت بیندازم . نمی دانم ،شاید در آن لحظه که در خودت غرِ بودی ، از من ناراحت شدی که خلوتت را شکستم ؟ امّا وقتی بر لبانت لبخندی زیبا گل کرد، دانستم که ناراحت نشدی ، کمی آرام گرفتم . در آن لحظه ، خیلی زود مراپذیرفتی . به نگاهت خیره شدم . نگاهی که در بیابان خدا رها شده بود.به دنبال چه می گشتی ؟ـ خیلی تو خودت غرِ شدی ؟و سکوت تو، جواب سئوال من بود. معلوم می شه متّصل شدی ؟ آقا محمّد... ما رو فراموش نکنی .اشک های رها بر روی گونه هایت را پاک کردی ، شایدنمی خواستی تماشاگر آنها باشم . رو به من کردی و گفتی : ما که قابل نیستیم .و دوباره نگاهت را در پیچ و خم خاک گرفتة بیابان رها کردی . غرِدر خلوت تو شده بودم . پرچم سبزرنگ زیبایی ، دور گردنت انداخته بودی ، حس کنجکاوی مرا به پرسیدن واداشت . پرچم قشنگیه !....آن را لمس کردی و رو به من ، خیلی آرام گفتی : شهادتینه ...خیلی محکم گفتی ، و من فقط در جوابت یک جمله گفتم :<پرچمدار باید پرچمو رو به آسمون بلند کنه .وقتی کلامم را شنیدی ، کمی جا خوردی : نوشته های روش رو خوندی ؟بلافاصله پرچم را از دور گردنت باز کردی و در برابر من روی زمین پهن کردی : بخوان ، چی نوشته ؟و من خواندم :ـ لااله الاالله ، محمد رسول الله ، علی ولی الله .و بلافاصله پرچم را جمع کردی و دوباره دور گردنت گره زدی . به این می گن شهادتین ...نگاهت را به سقف آسمان گره زدی " سیم ِ اتّصاله ، اگر تیری ناگهانی از چله رها شد و منو نقش زمین کرد و من بدبخت نتونستم کلامی بر زبان جاری کنم ، این پرچم شاهدی بر درون من خواهد بود.لهجة شیرین روستایی ات بر دلم نشست . مرا قانع کردی . و من چاره ای نداشتم ، جز اینکه از تو دور شوم تا خلوتت را آشفته نسازم . ومن رفتم و تو ماندی با آن هیبت سبزگون ...کار گره خورده بود. دو سنگر کمین ِ تیربار، بچّه ها را زمین گیر کرده بود. کوچکترین حرکتی میّسر نبود. بچه ها، درون کانال هایی که عراقی ها حفر کرده بودند، درازکش ، آمادة فرمان بودند. اما بارش رگباردوشکا، حرکت را مختل کرده بود. خواستة فرمانده گردان حرکت بچه ها به جلو بود. تنها راه حرکت و پیشروی ، منهدم کردن دو سنگرتیربار بود. داوطلب لازم بود. دو نفر آرپی جی زن . در آن میان ، دانشی به همراه کمکی اش ، برای خاموش کردن تیربار سمت راست ، اعلام آمادگی کرد. بلافاصله تو به طرف فرمانده آمدی ، و برای منهدم کردن سنگر سمت چپ اعلام آمادگی کردی . می خواستی تنها بروی .ــ محمّد.... کمکی ...؟ من کمکی نمی خوام . خودم به تنهایی می تونم .چند گلولة آرپی جی در کوله پشتی ات قرار دادی ، و سینه خیز به راه افتادی . اضطراب و دلهره بر فضا حاکم شده بود. بچّه ها گریه می کردند. بعضی ها چشم به آسمان دوخته بودند و با او راز و نیازمی کردند. التماس از سراپای گردان می بارید. نفس ها در سینه حبس شده بود. کسی حتّی کوچکترین حرکتی نمی کرد. تیربار دشمن می غرید و می نالید. لحظه ای خاموش نمی شد. دقایق به سختی می گذشت . ناگهان صدای تکبیر تو در برابر تیربار دشمن بلند شد.اوّلین گلوله را شلیک کردی . شعلة آتش از سنگر بلند شد. و درست ،چند لحظة بعد شلیک دومین گلوله تو، کل ّ سنگر کمین را به ویرانه ای تبدیل کرد. آن شب کارت را خوب انجام دادی . و بعد از منهدم شدن سنگر کمین سمت چپ ، گردان راه افتاد. پرچم سبز دور گردنت در آن تاریکی ، درخشش خاصی به چهره ات داده بود. در حال حرکت آرام به بچّه های پشت سرت گفتی : بچه ها، خیالتون راحت باشه ، سنگر کمین رفت روی هوا.پیشاپیش همه در حرکت بودی ، کاش من هم به همراه تو بودم ...روز به نیمه رسیده بود. بچّه ها تقریباً به مواضع از پیش تعیین شده رسیده بودند. تثبیت خط شروع شده بود. و من گاه و بیگاه سراغت رااز دیگران می گرفتم . در حال کندن سنگر بودم که ماشین گل و لای گرفتة تعاون مرا به طرف خود کشاند. دست از کار کشیدم . به طرف خودرو حرکت کردم . پیکر پاک شهدا درون ماشین بود. صحنة عجیبی بود، چهرة خندا ن شهدا دیدنی بود. در آن میان پیکر شهیدی درچشمانم جای گرفت . پرچم سبزرنگ به خون آغشته ای ... دو دل بودم . نکند... تو؟! آرام چهره ات را برگرداندم . با همان لبخندهمیشگی در برابرم ظاهر شدی . تو بودی محمد. پرچم دور گردنت راآرام باز کردم . آن را روی بدنت پهن کردم . و برای آخرین بار همراه بالبخند قشنگت نوشتة روی آن را مرور کردم .ـ لااله الاالله ...در زیر نور آفتاب ، پیکر سبزت که لبریز شهادتین بود، دیدنی ِدیدنی شده بود. آرام دستم را دور گردنت گذاشتم ، و نمی دانم شایددر آن لحظه خورشید از ما عکس گرفت . و هنوز آن عکس در ذهن من است ...