51- سرجلسه ، وقت نماز که می شد، تعطیل می کرد تا بعد نماز . داشتیم می رفتیم اهواز . اذان می گفتند. گفت« نماز اول وقت رو بخونیم .» کنار جاده آب گرفته بود. رفتیم جلوتر؛ آب بود . آنقدر رفتیم ، تا موقع نماز اول وقت گذشت . خندید و گفت « اومدیم ادای مؤمن ها رو در بیاریم ، نشد.» 52- بعد از سخن رانی ول کنش نبودند. این قدر دور و برش می رفتند و می آمدند که از کارهای بعدیش عقب می افتاد . به م گفت « من بعد از این جا یه جای دیگه کار دارم. باید سر وقت برسم . صحبت من که تمام شد، تندی می آی مداحی رو شروع می گنی. نکنه فاصله بندازی و معطل کنی ها!» 53- سرش را پایین انداخت و گفت « سه ماه منتظر مونده اید واسه ی همچین روزی . چی بگم ؟ شرمنده م ! عملیات لو رفته . آب انداخته اند توی منتطقه » همه توی میدان صبحگاه داشتند گریه می کردند، او هم مثل بقیه . 54- گفتند « زیر هجده ساله ها برند پرسنلی برگیه تسویه بگیرند.» برگه ها دستمان بود. زار می زدیم التماس می کردیم بگذاردند برویم پیشش. سر به سرمان گذاشت. گت « بفرمایید خرابکارا! تخریب چی هر جا بره ، حتما واسه ی خراب کاریه .» رفیقم با گریه گفت« قد شما که از ما هم کوتاه تره .» خنده ای کرد، گفت « برگردید برید سر گردان خودتون.» 55- قرار بود عملیات کنیم. با یک بلد چی محلی رفتیم شناسایی. نمی دانست چه کاره ایم . اطلاعات را به رمز روی یک تکه کاغذ می تنوشتیم. جوری رفتار می کردیم که شک نکند . فکر می کرد همی طوری می خواهیم هور را ببینیم . حتی بعضی وقت ها می گفت « این جاها خطرناکه » تما کارهایمان را توی بلم انجام میدادیم؛ غذا می پختیم ، نماز می خواندیم، استراحت می کردیم.خیلی کم حرف می زدیم. بیشتر سکوت مطلق بود. چهار روز. 56- همه داشتند سوار قایق می شدند. می خواستیم برویم عملیات. یکی از بچه ها ، چند ماهی دست کوموله ها اسیر بود. هنوز جای شکنجه روی بدنش بود. وقتی سوار شد، داد زد « پدر شون رو در می آریم. انتقام می گیریم.» تا شنید گفت « تو نمی خواد بیای. ما واسه ی انتقام جایی نمی ریم.» 57- شب آخر از خستگی رو پا بند نبودیم. قرار شد چند ساعت من بخوابم، چند ساعت او. نوبت خواب او بود. بیرون سنگر داشتم کارهایم را می کردم که بچه ها آمدند سراغش را گرفتند. رفته بودند توی سنگر پیدایش نکرده بودند. هرچه گشتیم نبود. از خط تماس گرفت. گفت« کار خاکریز تمومه.» یک تکه از خاکریز باز بود؛ قبلش هرکه رفته بود، نتوانسته بود درستش کند. 58- بیست روز مانده بود به عملیات خیبر. همه ی فرمانده دسته ها را جمع کرده بود، ازشان گزارش بگیرد . به فرماند ده زرهی گفت« چه کاره اید؟» گفت « ما آماده نیستیم.تانکهامون هم هنوز آماده نیستن.» آقا مهدی به ش گفت « خیله خب ، تو نمی خاد بیای.» به فرمانده تخریب گفت« شما چه طور ؟» جواب داد « بچه ها ی ما هنوز آموزش کافی ندیده ن.» آقا مهدی گفت« شما هم نیا. به جای این که شما ها برین رو مین، خودمون می ریم.» سومی که دید اوضاع این جوری است، گفت« حاجی خیالت از بابت بچه های ماراحت.» 59- اولین روز عملیات خیبر بود. از قسمت جنوبی جزیره ، با یک ماشین داشتم بر می گشتم عقب. توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت می آمد. این طور راه رفتن توی آن جاده ، آن هم روز اول عملیات، یعنی خودکشی.جلوی ماشین راگرفتم. داننده آقا مهدی بود. به ش گفتم « چرا این جوری می ری؟ می زننت ها .» گفت « می خوام به بچه ها روحیه بدم. عراقی ها رو هم بترسونم. می خوام یه کاری کنم او نا فکر کنن نیروهامون خیلی زیاده.» 60- برادرش فرمان ده یکی از خطوط عملیات بود. رفته بودم پیشش برای همآهنگی . همان موقع یک خمپاره انداختند من مجروح شدم . دیدم که برادرش شهید شد. وقتی برگشتم، چیزی از شهادت حمید نگفتم؛ خودش می دانست. گفتم « بذار بچه ها برن حمید رو بیارن عقب.» قبول نکرد. گفت « وقتی رفتن بقیه رو بیارن، حمید رو هم می آرن.» انگار نه انگار که برادرش شهید شده بود. فقط به فکر جمع و جور کردن نیروهایش بود. تا غروب چند بار دیگر هم گفتم؛ قبول نکرد. خط سقوط کرد و همه شهدا ماندند همان جا. 61- داشتیم زخمی ها و شهدا را جمع می کردیم. یکی رفت جنازه ی برادر حاجی را بردارد . آقا مهدی وقتی دید، نگذاشت . گفت « برو به مجروح ها برس» خودش داشت خون صورت یکی از مجروح ها را با دست پاک می کرد. 62- همه دمغ بودیم . خبر شهادت حمید بد جوری حالمان را گرفته بود. آقا مهدی وقتی قیافه هامان را دید، مسئول تدارکات را صدا کرد. گفت « چی به خورد اینا دادی این ریختی شده ن؟ » بعدش گفت « امروز روز مبعثه . باید خوش حال باشین. قیامت چی می خواین جواب حضرت زهرا رو بدین؟» بعد به همه مان کمپوت داد و سر حالمان آورد. 63- پانزده روز می شد که حمید و مرتضی یاغچیان شهید شده بودند آقا مهدی آمد، بهم گفت « واسه ی شهادت این بچه ها نمی تونستی یه پارچه بزنی؟» گفتم« خیل وقته بچه های تبلیغات پلاکارد آماده کرده ن ، ولی با خودمون گفتیم شاید صلاح نباشه بزنیم. بچه ها اگه ببینند ، روحیه شون خراب می شه.»یک جوری که انگار ناراحت شده باشد نگاهم کرد و گفت « یعنی می گی این بچه ها از شهادت می ترسن ؟ مگه این راهی که دارن می رن غیر شهادت جایی دیگه هم می ره؟ وقتی شهادت اینا رو تذکر بدیم همه مون روحیه می گیریم.» 64- از بس با آمبولانس این طرف و آن طرف رفته بود، یکی از یخچال هایش شکسته بود. زنگ زد به م . گفت«خسارت این یخچال چه قدر می شه؟» گفتم« برای شما هیچی .» قطع کرد. معلوم بود از حرفم ناراحت شده. کلی التماس کردم تا قبول کرد بروم پیشش. به م گفت « مگه بیت المال من و تو داره که این جوری حرف می زنی؟» 65- یکی از بچه ها شب ها چشمش جایی رانمی دید. آخر شب رفته بود دستشویی ، نمی توانست راه سنگرش را پیدا کند و برگردد. آقا مهدی که دید دارد دور خودش می چرخد ، به ش گفته بود «مال کدوم گروهانی ؟» گفته بود « بهداری .» آقا مهدی دستش راگرفته بد و آورده بودش دم سنگرش . قسم می خوردیم « اونی که دیشب آوردت آقا مهدی بود. » باور نمی کرد. 66- اتفاقی آمده بود سنگر ما ؛ سرظهر . نماز خواندیم . برای ناهار هم نگه ش داشتیم. چند قوطی تن ماهی را باز کردیم. نخورد. گفت « روغنش واسه معده م خوب نیست.» می دانستم معده ش ناراحتی دارد. گفت « اگه لوبیا بود، می خوردم.» پا شدم کنسرو لوبیا پیدا کنم . هر چه گشتم، نبود. سر سفره که آمدم ، دیدم دارد نان خشک های توی سفره را جمع می کند و می خورد. همان شد ناهارش. 67- مسول تدارکات شهید شده بود. آقا مهدی به م گفت « تو برو کارهاش رو ردیف کن.» بعدش گفت « بچه ها خرما میخوان . یه جوری براشون خرما جور کن.» من که اصلا از برنامه ی خرید و تداکات خبر نداشتم، گفتم« چشم ، خودم می رم شهر خرما می خرم.» آقا مهدی پرسید « پول داری؟» گفتم آره ، چهار هزار تومنی هست.» زد زیر خنده و گفت « الله بنده سی، ما خرما زیاد می خوایم . پانزده تن شایدم بیش تر.» صدام کردند که « آقا مهدی پشت بی سیمه .» وقتی با هاش صحبت کردم ، از قضیه ی خرما پرسید. گفتم« هنوز کاری نکرده ام .» گفت « عیب نداره . باشه بعدا یه کاریش می کنیم.خدا بزرگه !» یکی آمده بود جلوی در انبار با کامیونش . بار برامون آورده بود. یک برگه ی سبز دستش بود و دنبال مسئول تدارکات می گفت. بهش گفتم « فعلا من کارهای تدارکات رو راست و ریس می کنم. مسئولش شهید شده. » گفت برگه را امضا کنم؛ رسید خرما بود. آقا مهدی دوباره که بی سیم زد، قضیه خرما را برایش گفتم. گفت « نگفتم خدا بزرگه ؟ » 68- یک وانت از انبار مهماتشان پر کرده بودیم. تا آمدیم حرکت کنیم ، آمد جلوی ماشین و نگذاشت رد شویم. هرچه گفتیم « بچه ها توی خط مهمات می خوان! » قبول نمی کرد. می گفت « زاغه مال بچه های ماست.کسی حق نداره ازش چیزی برداره.» کارداشت بیخ پیدا می کرد که آقا مهدی سروکله اش پیدا شد. بهش گفتم ، رفت سمتش و صورتش را بوسید و گفت« به فرمانده لشکرتون سلام برسون ، بگو مهدی باکری مهمات میخواست،از اینجا برداشت. اگه ول نکرد و ناراحت شد ، بیا به م بگو، عینش رو برمی گردونم.» 69- - کسی که شد مسئول شناسایی یعنی شده چشم لشکر. حالا که دار می ری، یادت باشه اگه چیز به درد بخوری گیرت نیومد برنگرد. –آخه اگه زیاد طولش بدم، می ترسم اسیر شم. – اگه اسیر شدی، به شون می گی این جا بیست تا لشکره ، با تمام تجهیزات می خواد عملیات کنه . بجه ها مرتب با دوربین دید می زدند ، شاید خبری ازش بشود. همه می گفتند « دیگه حتما تا حالا شهید شده .» هفتاد و دو ساعت بعد سر و کله اش پیدا شد. می خندید . می گفت « کلی حرف دارم واسه ی آقا مهدی.» 70- کم سن و سال بود. از این چادر به آن چادر دنبال فرمان ده لشکر می گفت. به ش گفتم« چی کارش داری حالا؟» گفت « پوتین ندارم . می خوام ازش پوتین بگیرم.»گفتم «خب چرا نمی ری تدارکات ؟» گفت « فقط باید از خودش بگیرم .» بالاخره پیداش کرد. به آقا مهدی گفت « تو که بلد نیستی لشکر رو اداره کنی ، چرا نمی ری یکی دیگه جات کار کنه ؟ یه جفت پوتین هم نمی تونی بدی به نیروهات؟» آقا مهدی خنده ش گرفته بود. نه حرفی به ش زد ،نه کاریش کرد. رفت یک جفت پوتین آورد ، داد به ش. 71- با آقا مهدی جلسه داشتیم. همه مان را جمع کرد توی چادر و کالک منطقه را باز کردو شروع کرد صحبت کردن. یک کم که حرف زد، صدایش قطع شد . اول نفهمیدیم چه شده، ولی دقت که کردیم ، دیدیم از زور خستگی خوابش برده . چند دقیقه همان طور ساکت نشستیم تا یک کم بخوابد . بیدارکه شد، کلی عذر خواهی کرد و گفت « سه – چهار روزی می شه که نخوابیده م.» 72- چند وقتی می شد که حمید شهید شده بود. یک روز با آقا مهدی رفته بودیم مسجد اعظم قم . احسان را هم با خودش آورده به م گفت « آقا دایی، من کار دارم، می رم چند دقیقه دیگه می آم . شما بی زحمت احسان رو نگه دارین.» رفت . پاشدم تا قرآن بردارم . آمدم دیدم احسان نیست. این طرف و آن طرف را هم گشتم؛ نبود. همان موقع مهدی برگشت. پرسید « احسان کو؟» گفتم « رفتم قرآن بیارم ، اومدم دیدم نیست.» نارحت شده بود. گفت«آخه من اون بچه رو دادم دست شما، حالا می گین نیست! »اولین بار بود که می دیدم عصبانی شه. خیلی احسان را دوست داشت. 73- به ش گفتم« خیلی از بچه های امداد مرخصی می خوان. بعضی هاشون می خوان تسویه کنن. چی به شون بگم؟» گفت « ازقول من به شون سلام برسون ، بعد بگو اگه رفتید خونه، ازتون پرسیدند توی این مدت که جبهه بودین خط مقدم رو هم دیدید یا نه ، چی به شون می گین. اگه جواب داشتند که بسم الله. هر کدومشون خواست بره، می تونه بره. اگه جواب نداشتن، بمونن.» عین صحبت های آقا مهدی را به شان گفتم. هیچ کدامشان نرفتند. 74- توجیهمان می کرد. می گفت که چه کار کنیم و چه کار نکنیم.عرای ها هم یک بند می زدند. بعضی وقت ها گلوله ی توپ می خورد همان نزدیکی. آقا مهدی هم عین خیالش نبود و حرف هایش را می زد. گاهی می گفت« اینا مامور نیستند.» یکی از خمپاره ها درست خورد دو – سه متری بالای سرمان، پشت خاک ریز. صدای انفجارش خیلی بلند بود؛ کلی گرد وخاک رفت هوا. همه نیم خیز شدیم . سرمان را که بلند کردیم، دیدیم آقا مهدی ایستاده و دارد می خندد. گفت « اینم مامور نبود.» 75- یکیشان با آفتابه آب می ریخت ، آن یکی سرش را می شست . – به ت می گم کم کم بریز. – خیله خب. حالا چرا این قدر می گی؟- می ترسم آب آفتابه تموم بشه. – خب بشه می رم یه آفتابه دیگه آب می آرم.رفته بود برایش آب بیاورد که به ش گفتم « خوبه دیگه ! حالا فرمانده لشکر باید بیان سر آقا رو بشورن! » گفت « چی می گی؟ حالت خوبه ؟» گفتم « مگه نشناختیش؟»گفت نه. 76- یکی را می خواستیم برای فرمان دهی گردان. آقا مهدی به م گفت « آدم داری؟» گفتم « یکی از بچه ها بد نیست؛ فرمان ده گروهانه. میگم بیاد پیشت.» توی راه باهش صحبت کردم.توجیهش کردم. می ترسیدم قبول نکند. بنده ی خدا اخلاق خاصی داشت؛ یک کمی تند بود. دیده بودم قبلا با فرمانده گردانش جر و بحث کرده بود. دوتایی نشسته بودند توی نفربر. آقا مهدی حرف می زد و او سرش را انداخته بود پایین و فقط گوش می کرد. حرف های آقا مهدی که تمام شد ، فقط یک جمله گفت. گفت « روی چشم .هرچی شما بگین.» از ماشین که می آمد بیرون ، داشت گریه می کرد. 77- توی بهداری کار می کردم. معاون بودم . مسئولمان رفته بود مرخصی ، من به جایش رفتم جلسه ی مسئولین دسته ها . یک چیزهایی در مورد آقا مهدی شنیده بودم . یکی – دو بار هم از دور دیده بودمش ، ولی اصلا نمی شناختمش. حتی چهره اش هم در خاطرم نبود. توی چادر که نشسته بودیم، به یکی از بچه ها گفتم« این آقا مهدی کیه؟» گفت « مگه نمی شناسیش؟» گفتم« چرا ، می خوام بیش تر بشناسمش.» گفت « بغل دستت نشسته.» 78- یکی از برادرهام شهید شده بود. قبرش اهواز بود. برادر دومیم توی اسلام آباد بود. وقتی با خانواده ام از اهواز برمی گشتیم ، رفتیم سمت اسلام آباد . نزدیکی های غروب رسیدیم به لشکر. باران تندی هم می آمد. من رفتم دم چادر فرماندهی ، اجازه بگیرم برویم تو . آقا مهدی توی چادرش بود. به ش که گفتم؛ گفت « قدمتون روی چشم . فقط باید بیاین توی همین چادر ، جای دیگه ای نداریم.» صبح که داشتیم راه می افتادیم، مادرم به م گفت« برو آقا مهدی رو پیدا کن ، ازش تشکر کنم.» توی لشکر این ور و اون ور می رفتم تا آقا مهدی را پیدا کنم. یکی به م گفت « آقا مهدی حالش خوب نیست؛ خوابیده.» گفتم « چرا ؟» گفت « دیشب توی چادر جا نبود. تا بخوابد یه جای دیگه پیدا کنه، زیر بارون موند، سرما خورد.» 79- دست برد یک قاچ خربزه بردارد، اما دستش را کشید ؛ انگار یاد چیزی افتاده بودم. گفتم « واسه ی شما قاچ کرده م بفرمایید. ! » نخورد . هرچه اصرار کردم ، نخورد . قسمش دادم که این ها را با پول خودم خریده م و الان فقط برای شما قاچ کرده ام. باز قبول نکرد. گفت « بچه ها توی خط از این چیزا ندارن.» 80- پیرمرد نگذاشت آقا مهدی برود توی حمام . به ش گفت « بازدید بی بازدید. لازم نکرده نیگا کنی . اگه می خوای بری تو ، می ری مثل بقیه توی صف وا می ایستی تا نوبتت بشه.» رفت توی صف تا نوبتش بشود . 81- پشت وانت ، پر گلوله ی آرپی جی بود . نفهمیدم چی شد که چپ کردم . می دانستم همان نزدیکی ها عراق ها هستند؛ همان جایی که خاکریز درست و حسابی نداشت. هرچه قدر قبلا گفته بودیم « یه فکری برای این جا بکنین .» ، کسی جرات نکرده بود خاکریز بزند. ازم صدا در نمی آمد. می ترسیدم . توی کابین ماشین هم بدجوری گیر کرده بودم. همان موقع صدای یک ماشین آمد؛ یک ماشین سنگین اشهدم را هم گفتم . باز نفهمیدم چی شد که ماشین چرخی زد و برگشت سرجایش. آقا مهدی بود. با لودر آمده بود خاکریز بزند. همه ی آپی جی ها را ریختیم توی بیل ماشینش و بردیم برای بچه ها. 82- خیلی اصرار کردم تا بگوید. گفت « باشه وقتی رفتیم بیرون.» گفتم « امکان نداره . بیاد همین جا توی حموم به م بگی.» قسمم داد و گفت « تا من زنده م نباید واسه ی کسی تعریف کنی ها!» زخم طناب بود . روی هر دو شانه اش. از بس جنازه ی شهدا را آورده بود عقب. 83- تا سنگرش پنجاه متر بیش تر نبود. دویدم طرف سنگر. زمین گل بود. پوتین هایم ماند توی گل. پا برهنه رفتم تا سنگرش. گفتم « تانکهاشون از کانال رد شدن . دارن میان توی جزیره . چی کار کنیم؟ با خون سردی خم شد، از روی زمین یک موشک آرپی جی برداشت.داد دستم. گفت « الله بنده سنی، جنگ جنگ تا پیروزی.» 84- وقتی به م گفت « ازت راضی نیستم.» ، انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. پرسیدم« واسه چی ؟» گفت « چرا مواظب بیت المال نیستی؟می دونی اینا رو کی فرستاده ؟ می دونی اینا بیت المال مسلموناس؟شهید دادیم واسه ی اینا! همه ش امانته ! » گفتم « حاجی می گی چی شده یا نه؟» دستش را باز کرد. چهار تاحبه قند خاکی توی دستش بود. دم در چادر تدارکات پیدا کرده بود. بعدش شروع کرد به بازدید. ترس برم داشته بود. وضع ماشین را که دید،کلی شرمنده شدم. آخر سر گفت « یکی ازدسته ها ت با تمام تجهیزات به خط شن. » گفت « از آمادگی نیروهات راضی ام.» راه افتاد برود. دلم شور می زد. فکر کردم دلداریم داده . با این حرفش آرام نشدم . وقتی داشت می رفت، کشیدمش کنار. گریه ام گرفته بود. گفتم « بگو به خدا ازت راضی ام .» خندید و رفت. 85- توی خانه افتاده بودم ؛ یک پای شکسته،دو دست شکسته، فک ترکش خورده. پدرم ازم دلخوربود. میگفت « ببین خودت رو به چه روزی انداختی! » آقا مهدی آمده بود عیادت . با پدرم حرف می زد. سیر تا پیاز شب عملیات را برایش گفت . نیم ساعت هم بیش تر خانه مان نماند. پدرم می گفت « اومده ی این جا تعمیرگاه. زود بازسازی می شی، می ری پیش آقا مهدی. اون بنده ی خدا دست تنهاس.» 86- یخ نمی رفت توی کلمن . با مشت کوبیدم روش. به م گفت « الله بنده سی . توی خونه ی خودت هم این جوری کلمن رو یخ می ریی؟ اگه مادرت بفهمه این بلا رو سرکلمن می آری چی می گه ؟» 87- وسط جلسه ی فرماندهی ، مسول دفترش آمد و گفت « دوتا بسیجی دم در معطلند . هرچی می گم شما جلسه دارین ، نمی رن . می خوان باهاتون عکس بندازن.» حاجی نگاهی کرد و گفت « ببخشید! » وقتی برگشت توی اتاق ، گفت « تو دقیقه بیش تر کار نداشت . دیدم انصاف نیست دلشون رو بشکنم.» 88- توی جزیره سنگر ساختن خیلی سخت بود. سوله ها را می گذاشتیم. روی پد ، کامیون کامیون خاک رویش می ریختیم تا می شد سنگر. دوتا سوله ی شش متری به مان دادند که بکنیمشان اورژانس . قبل عملیات بدر ، چند روز پشت سر هم با کامیون خاک می آوردیم، می ریختیم رویشان. روز آخر آمد بازدید. کار هم تقریبا تمام بود. وقتی سنگر ها را دید ،گفت « یکی از شش متری ها را بدین یگان دریایی. » با این حرفش خستگی به تنم ماند. قبول نکردم. هرچه کردم تا منصرفش کنم نشد. رو کرد به من گفت « بیا جلوتر کارت دارم.» جلو که رفتم، صورتم را بوسید و گفت« سنگر رو می دی؟» 89- یک ماه بعد عملیات ، تقریبا همه چیزمان تمام شده بود. عراقی ها تک زده بودندو دویست متریمان بودند. گفت « سه راه بیش تر نداریم. یا همین امشب بریم سرشون و کارشون رو یک سره کنیم، یا فردا لباس های سفید مون رو براشون تکون بدیم، یا این که راه بیافتیم توی هور و یکی یکی غرق بشیم.» 90- دونفری ، چند تاگلوله ی آرپی جی برایش بردیم. گفت« چرا یکی دیگه رو آورده ی ؟ زود برش گردون سر پستش ..» بعد گفت « امام پیام داده هرجوری شده جزیره رو حفظ کنید و بگرد عقب هر چی نیرو داری ور دار بیار.» بچه ها پخش و پلا بودند. نمی شد جمعشان کرد. مانده بودم چه کنم. از بلند گوی ماشین شروع کردم اذان گفتن؛وقتش نبود.از هرگوشه چند نفری آمدند؛ به اندازه ی یک گروهان . پیام حاجی را به شان گفتم. خودشان به ستون شدند و رفتند جلو، پیش او. 91- توی سنگر نشسته بودیم که صدای هواپیما آمد . پشت بندش هم صدای انفجار . از توی سنگر پرید بیرون و رفت بالا ی یک تپه . پایین که آمد ، می خندید. صورتش گل انداخته بود. میگفت« اینا رو نیگا کن،عین خود صدام بی عقلند. بی چاره نیروهاشون . هرچی بمب داشتند ریختند روی سر خودشون.» 92- از تدارکات ، تلویزیون برایمان فرستاه بودند. گذاشتیمش روی یخچال . یک پتو هم انداختیم رویش. هروقت می رفت ، تماشا می کردیم. یک بار وسط روز برگشت. وقتی دید گفت « این چیه ؟» گفتم « از تدارکات فرستاده اند . » گفت « بقیه هم دارند؟» گفتم« خب نه! » فرستادش رفت ؛ مثل کولر و رادیو. 93- لودر گیر کرده بود؛ بقیه ی ماشین ها پشتش . راننده هرکاری کرد، نتوانست دربیاید. گفت « برادر من ، اگه گاز کمتری بدی خودش درمی آد.» راننده عصبانی شد و گفت « من دو ساعته با این لکنتی ور می رم نتونسته م درش بیارم. حالا تو از راه نرسیده ، می گی این کار رو بکن، این کار رو نکن؟ اگه راست می گی خودت بیا درش بیار.» حاجی الله اکبر که گفت ماشین در آمد.راننده از خوشحالی نمی دانست چه کار کند. به ش که گفتند کی بوده ، از خجالت سرخ شد. 94- قبول نمی کرد . می گفت « قبل از عملیات ممنوعه. » یکی گفت «ما که تا بعد از عملیات نمی تونیم ظاهرش کنیم.» فکر کرد و گفت « قبول!» همان آخرین عکسش شد. 95- وسط عملیات یک رادیوی کوچک هم راهش بود. بی سیم زد «بیا پیش من.» از هر طرف آتش می آمد. وقتی رسیدم، رادیو را روشن کرد. به م گفت « این رو گوش کن! » داشت پیام امام را پخش می کرد. 96- قرار بود قایق ها را آماده کنم ، بفرستم آن طرف دجله . کارم که تمام شد، بدون اجازه ی آقا مهدی رفتم آن طرف آب . من را که دید گفت « با اجازه ی کی اومدی این جا؟» گفتم « بابا اون ور پوسیدیم. گفتیم یه بارم بیایم این ور.» به م گفت « حالا که اومدی ببین به ت چی می گم ؛ می ری اون ور و هرچی پل شناور خیبر داری ور می داری می آری این جا. می خوام یه پل بزنی رو دجله . یه جوری که با تویوتا بشه از روش در شد. » گفتم « چی می گی حاجی ؟ پل خیبر مگه یه ذره – دو ذره است ور دارم بیارم ؟ چه جوری بیارمشون این جا ؟ » گفت « یه جرثقیل هست؛منتها راننده ش نمی آد. می ری پیداش می کنی و هر طوری شده می آریش تا پل رو برات سر هم کنه. اگه شده به زور اسلحه می بریش. باهاش حرف بزن . راضیش کن. چه می دونم ؟ یه کارتن تن ماهی به ش بده. فقط بیارش.» 97- قبل از عملیات بدربود . یکی – دو روز مانده بود به عملیات. به ش گفتم « این عملیات کارت خیل سخته ها!» گفت« چه طور؟» گفتم« آخه این اولین عملیاتیه که حمید کنارت نیست.باید تنهایی فرمان دهی کنی.» گفت « حمید نیست ، خداش که هست.» 98- چند روز مانده بود تا عملیات بدر. جایی که بودیم از همه جلوتر بود. هیچ کس جلوتر از ما نبود، جز عراقی ها . توی سنگر کمین ، پشت پدافند تک لول، نشسته بودم و دیده بانی می کردم. دیدم یک قایق به طرفم می آید. نشانه گرفتم و خواستم بزنم. جلوتر آمد ، دیدم آقا مهدی است. نمی دانم چه شد ، زدم زیر گریه . از قایق که پیاده شد، دیدم . هیچ چیزی هم راهش نیست، نه اسلحه ای ، نه غذایی . نه قمقمه ای ؛ فقط یک دوربین داشت و یک خودکار. از شناسایی می آمد. پرسیدم « چند روز جلو بودی؟» گفت « گمونم چهار – پنج روز.» 99- جاهایی را که باید می گرفتیم، گرفتیم. حتی رفتیم آن طرف دجله . دشمن توی جبهه های دیگر فشار آورده بود، اما جای ما خوب بود. گودالی پیدا کردیم و کردیمش سنگ . ناهار و نماز هم همان جا. از دور گرد و خاک بلند شده بود. قبلش بی سیم زده بودند که آماده باشید، می خواهند تک بزنند. تانکهایشان را کم کم می دیدیم . همان موقع باز از قرارگاه بی سیم زدند که جلسه است. گفم برود؛ قبول نکرد. گفت «توی این وضع صلاح نیست. شما برو خبرش رو به من بده .» مرتب بی سیم می زد« خودتو برسون . خیلی فشار زیاده .» وقتی رسیدم کنار دجله ، هیچ قایقی سالم نمانده بود. می گفت « این جا خیلی قشنگه ، اگه بیای این ور پیش هم می مونیم. ها.» قایق پیدا نمی کردم .هیچی نبود تا باهاش بروم آن طرف.عراق ها را دیدم آمده اند لب ساحل . 100- یکی از بچه ها خواب دیده بود رفته بهشت. کلی فرشته هم دارند تند تند یک قصر می سازند به چه بزرگی . به شان گفته بود « اینمال کیه ؟» گفته بودند « مهدی باکری. همین روزا قراره بیاد.»</body> </html>
زندگینامه شهید سید مرتضی آوینی از زبان خودش من بچه شاه عبدالعظیم هستم و درخانهای به دنیا آمده و بزرگ شدهام که درهر سوراخش که سر میکردی به یک خانواده دیگر نیز برمیخوردی. اینجانب - اکنون چهل و شش سال تمام دارم. درست سی و چهار سال پیش یعنی، درسال 1336 شمسی مطابق با 1956 میلادی در کلاس ششم ابتدائی نظام قدیم مشغول درس خواندن بودم. در آن سال انگلیس و فرانسه به کمک اسرائیل شتافته و به مصر حمله کردند و بنده هم به عنوان یک پسر بچه 12-13 ساله تحت تأثیر تبلیغات آن روز کشورهای عربی یک روزی روی تخته سیاه نوشتم: خلیج عقبه از آن ملت عرب است. وقتی زنگ کلاس را زدند و همه ما بچهها سر جایمان نشستیم اتفاقاً آقای مدیرمان آمد تا سری هم به کلاس ما بزند. وقتی این جمله را روی تخته سیاه دید پرسید:« این را که نوشته؟» صدا از کسی درنیامد من هم ساکت ، اما با حالتی پریشان سر جایم نشسته بودم. ناگهان یکی از بچهها بلند شد و گفت:« آقا اجازه؟ آقا، بگیم؟ این جمله را فلانی نوشته و اسم مرا به آقای مدیر گفت. آقای مدیر هم کلی سر و صدا کرد و خلاصه اینکه: «چرا وارد معقولات شدی؟» و در آخر گفت:« بیا دم در دفتر تا پروندهات را بزنم زیر بغلت و بفرستمت خانه.» البته وساطت یکی از معلمین، کار را درست کرد و من فهمیدم که نباید وارد معقولات شد. بعدها هم که در عالم نوجوانی و جوانی، گهگاه حرفهای گنده گنده و سؤالات قلمبه سلمبه میکردیم معمولاً به زبانهای مختلف حالیمان می کردند که وارد معقولات نباید بشویم. مثلاً یادم است که در حدود سالهای45-50 با یکی از دوستان به منزل یک نقاشکه همهاش از انار نقاشی میکشید، رفتیم. میگفتند از مریدهای عنقا است و درویش است. وقتی درباره عنقا و نقش انار سؤال میکردیم با یک حالت خاصی به ما میفهماند که به این زودی و راحتی نمیشود وارد معقولات شد. تصور نکنید که من با زندگی به سبک و سیاق متظاهران به روشنفکری نا آشنا هستم، خیر من از یک راه طی شده با شما حرف میزنم .من هم سالهای سال در یکی از دانشکدههای هنری درس خواندهام، به شبهای شعر و گالری های نقاشی رفته ام.موسیقی کلاسیک گوش داده ام. ساعتها از وقتم را به مباحثات بیهوده درباره چیزهایی که نمیدانستم گذراندهام. من هم سالها با جلوه فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیستهام. ریش پروفسوری و سبیل نیچهای گذاشتهام و کتاب «انسان تک ساختی» هربرت مارکوز را -بیآنکه آن زمان خوانده باشماش- طوری دست گرفتهام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند:«عجب فلانی چه کتاب هایی میخواند، معلوم است که خیلی میفهمد.»... اما بعد خوشبختانه زندگی مرا به راهی کشانده است که ناچارشدهام رودربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم و عمیقاً بپذیرم که«تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمیشود، و حتی از این بالاتر دانایی نیز با «تحصیل فلسفه» حاصل نمیآید. باید در جست و جوی حقیقت بود و این متاعی است که هرکس براستی طالبش باشد، آن را خواهد یافت، و در نزد خویش نیز خواهد یافت. و حالا از یک راه طی شده با شما حرف میزنم. دارای فوق لیسانس معماری از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران هستم. اما کاری را که اکنون انجام می دهم نباید با تحصیلاتم مربوط دانست. حقیر هرچه آموختهام از خارج دانشگاه است. بنده با یقین کامل میگویم که تخصص حقیقی درسایه تعهد اسلامی به دست میآید و لاغیر. قبل از انقلاب بنده فیلم نمیساختهام اگر چه با سینما آشنایی داشتم. اشتغال اساسی حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده است. اگر چه چیزی – اعم از کتاب یا مقاله – به چاپ نرساندهام. با شروع انقلاب حقیر تمام نوشتههای خویش را اعم از تراوشات فلسفی، داستانهای کوتاه، اشعار و .... در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم که دیگر چیزی که «حدیث نفس» باشد ننویسم و دیگر از خودم سخنی به میان نیاوردم. هنر امروز متأسفانه حدیث نفس است و هنرمندان گرفتار خودشان هستند. به فرموده خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی«رحمهالله علیه» تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز سعی کردم که خودم را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد و خدا را شکر بر این تصمیم وفادار ماندهام. البته آنچه که انسان می نویسد همیشه تراوشات درونی خود او است- همه هنرها اینچنیناند کسی هم که فیلم میسازد اثر تراوشات درونی خود اوست- اما اگر انسان خود را در خدا فانی کند آنگاه این خداست که در آثار ما جلوهگر میشود. حقیر اینچنین ادعائی ندارم اما سعیام بر این بوده است. با شروع کار جهاد سازندگی در سال 58 به روستاها رفتیم که برای خدا بیل بزنیم. بعدها ضرورتهای موجود رفته رفته ما را به فیلمسازی برای جهاد سازندگی کشاند. در سال 59 به عنوان نمایندگان جهاد سازندگی به تلویزیون آمدیم و در گروه جهاد سازندگی که پیش از ما بوسیله کارکنان خود سازمان صدا وسیما تأسیس شده بود، مشغول به کار شدیم. یکی از دوستان ما در آن زمان «حسین هاشمی» بود که فوق لیسانس سینما داشت و همان روزها از کانادا آمده بود. او نیز به همراه ما به روستاها آمده بود تا بیل بزند. تقدیر این بود که بیل را کنار بگذاریم و دوربین برداریم. بعدها «حسین هاشمی» با آغاز تجاوزات مرزی رژیم بعث به جبهه رفت و در روز اول جنگ در قصر شیرین اسیر شد – به همراه یکی از برادران جهاد بنام «محمد رضا صراطی» – ما با چند تن از برادران دیگر، کار را تا امروز ادامه دادیم. حقیر هیچ کاری را مستقلا˝ انجام ندادهام که بتوانم نام ببرم. در همه فیلمهایی که در گروه جهاد سازندگی ساخته شده است سهم کوچکی نیز – اگر خدا قبول کند – به این حقیر میرسد و اگر خدا قبول نکند که هیچ. به هر تقدیر، من فعالیت تجاری نداشتهام. آرشیتکت هستم! از سال 58 و 59 تاکنون بیش از یکصد فیلم ساخته ام که بعضی عناوین آنها را ذکر می کنم: مجموعه«خان گزیدهها»، مجموعه «شش روز در ترکمن صحرا»، «فتح خون»، مجموعه«حقیقت»، «گمگشتگان دیار فراموشی(بشاگرد)»، مجموعه «روایت فتح» - نزدیک به هفتاد قسمت- و در چهارده قسمت اول از مجموعه «سراب» نیز مشاور هنری و سرپرست مونتاژ بودهام. یک ترم نیز در دانشکده سینما تدریس کردهام که چون مفاد مورد نظر من برای تدریس با طرح درسهای دانشگاه همخوانی نداشت از ادامه تدریس در دانشگاه صرف نظر کردم. مجموعه مباحثی را که برای تدریس فراهم کرده بودم با بسط و شرح و تفسیر بیشتر در کتابی به نام «آینه جادو» - بالخصوص در مقالهای با عنوان تأملاتی درباره سینما که نخستین بار در فصلنامه سینمایی فارابی به چاپ رسید – در انتشارات برگ به چاپ رساندهام.
مفهوم زیبای آزادی صدای گنجشکها فضای حیاط را پر کرده بود, بابای مدرسه جارو به دست از اتاقش بیرون آمد. مرتضی! مرتضی! حواست کجاست؟ زنگ کلاس خورده و مرتضی هراسان وارد کلاس شد. آقای مدیر نگاهی به تخته سیاه انداخت. روی آن با خطی زیبا نوشته شده بود: «خلیج عقبه از آن ملت عرب است.» ابروانش به هم گره خورد. هر کس آن را نوشته, زود بلند شود. مرتضی نگاهی به بچههای کلاس کرد. هنوز گنجشکها در حیاط بودند. صدای قناری آقای مدیر هم به گوش میرسید. دوباره در رویا فرو رفت. یکی از بچهها برخاست: «آقا اجازه! این را «آوینی» نوشته.» فریاد مدیر «مرتضی» را به خود آورد: «چرا وارد معقولات شدهای؟ بیا دم دفتر تا پروندهات را بزنم زیر بغلت و بفرستمت خانه.» معلم کلاس جلو آمد و آرام به مدیر چیزی گفت. چشمان مدیر به دانشآموزان دوخته شد. قلیان احساسات کودکانه مرتضی گویای صداقت باطنیاش بود و مدیر ... «سید مرتضی» آرام و بیصدا سرجایش بازگشت. اما هنوز صدای گنجشکان حیاط و قناری آقای مدیر به گوش میرسید. آزادی مفهوم زیبای ذهن کودک شد. تعلقات سید مرتضی کتابچه دل سید پر بود، آن را که میگشودی، صدف عشق را میدیدی که درونش مروارید محبت اباعبدالله (ع) و ایمان به خدا میدرخشید. همه وجودش را به امام عشق بخشیده بود. خانه، ماشین و مال، چیزهایی بودند که در مخیلهاش نمیگنجید. سرانجام دنیا را رها کرد و فریاد زنان با پای برهنه در برهوت کربلا دوید. فقط برای سالار شهیدان خواند و نوشت. آسمانی بود، متواضع و بلندنظر، در برنامه دانشجویی «رقص علم» به خواهش دانشجویی، از مولایش نوشت. برق سکهها چشمانش را خیره نکرده بود، این عشق بود که قلبش را بیتاب ساخته و قلمش را لرزان. اعتراض کردم، سید سالهاست که مینویسی و میخوانی اما هنوز ... کلامش سردی سخنم را قطع کرد : «اصلاً تعلقی غیر از این موضوعات ندارم...» منبع : کتاب همسفر خورشید راوی:آقای همایونفر ندامت صفحه سپید تقدیر ورق خورد، اما سیاهی گناهان من هر ساعت پاکی و صداقت این دفتر را تیره میساخت. سرخی افق دل آسمان را خونین ساخته بود. که من دل سید را شکستم. از شدت ناراحتی به حیاط آمدم نگاه هراسان، دل بیقرار و لبان لرزان من، همه گویای ندامت بود. قدمی بر جلو راندن و سه فرسخ از دل به عقب بازگشتن. سید مرتضی در را بست، به نماز ایستاد. او هنوز دفتر اخلاصش سپید بود. ساعتی بعد در خیابان در آغوشش بودم. گویی اتفاقی نیفتاده است. منبع : کتاب همسفر خورشید راوی:محمدی نجات زندگی و نماز به نماز سید که نگاه میکردم، ملائک را میدیدم که در صفوف زیبای خویش او را به نظاره نشستهاند. رو به قبله ایستادم. اما دلم هنوز در پی تعلقات بود. گفتم: «نمیدانم, چرا من همیشه هنگام اقامه نماز حواسم پرت است.» به چشمانم خیره شد. «مواظب باش! کسی که سرنماز حواسش جمع نباشد، در زندگی نیز حواسش اصلاً جمع نخواهد شد.» گفت و رفت. اما من مدتها در فکر ارتباط میان نماز و زندگی بودم. «نماز مهمترین چیز است، نمازت را با توجه بخوان» (1). بار دیگر خواندم, اما نماز سید مرتضی چیز دیگری بود. 1- از سخنان سید مرتضی آوینی منبع: کتاب همسفر خورشید راوی: اکبر بخشی دفتر سپید, قلمی سرخ به چشمانش که نگاه کردم، تبلور ایمان را یافتم سر بر خاک که مینهاد، هقهق اشک بود و نالههای بیقرار درست از همانجا حضور خدا را حس میکردی لحظه لحظه رسیدن به قرب الهی را خاکی و متواضع با لباس ساده بسیج دست در دست دلاوران از حماسه سازان گفت، زمان گذشت و زمانه عوض شد. اما سید هنوز با دهان روزه و دعای زیر لب از سفرهای سبز آسمانی شاهدان جان بر کف، بر دفاتر سپید با قلمهای سرخ مینوشت. منبع: کتاب همسفر خورشید راوی: دالایی سفر حج سفر حج ، میقات با خدای عشق با پای دل راه سخت صفا و مروه را پیمودن کار عاشقان است. بین آنکه دلش مشتاق باشد، با آنکه پایش مشتاق باشد فاصلهای است به وسعت آسمان تا زمین. مرتضی که از این سفر بازگشت، به دیدارش رفتیم، در عرفات گم شده بود، میگفت: «آنقدر گشتم تا توانستم کاروان خودمان را پیدا کنم. خیلی برایم عجیب بود. من که گم بشوم دیگر چه توقعی ازآن پیرمرد روستایی است.» لبخندی بر لبانش نشست و ادامه داد :« بعد یادم آمد که ای بابا! حدیث داریم که هرکس در عرفات گم بشود خدا او را پذیرفته است.» صحرای عرفات، حضور صاحبالزمان (عج) و دل بیقرار آوینی، اگر تمام اشکهایش در جبهه بیشاهد بود، آنجا که دیگر مولایش دل بی تاب سید را میدید. آنجا که حجهبنالحسن(عج) اشک را از روی گونههای مردان خدا پاک میکند، دستانش را میگیرد، تا راه را گم نکند سیدی دست در دست سیدی والامقام هفت وادی عشق را با پای جان میدود. منبع: همسفر خورشید راوی: شهید سید مرتضی آوینی پارتی بازی از شدت عصبانیت دستانم می لرزید. صورتم سرخ شده بود. کاغذ را برداشتم. لرزش قلم بر روی کاغذ و نوشتهای تیره بر روی آن اعترافی از روی نادانی به سیدی بزرگوار به خانه رفتم خسته از سختیهای روزگار چشمانم را بستم در عالم رؤیا صدیقه طاهره را دیدم، زهرای اطهر(س) در مقابلم ایستاد. از مشکلاتم گفتم و سختیهای مجله سوره حضرت فرمودند: با فرزند من چه کار داری؟ و باز گلایه از سید مرتضی و حوزه هنری دوباره فرمودند: با فرزند من چه کار داری؟ و سومین بار ازخواب پریدم غمی بزرگ در دلم نشست، کاش زمین مرا میبلعید و زمان مرا به هزاران سال پیشتر پرت میکرد. مدتی بعد نامهای به دستم رسید :«یوسف جان! دوستت دارم، هرجا می خواهی بروی برو، هرکاری می خواهی انجام بده، ولی بدان برای من پارتیبازی شده است، اجدادم هوایم را دارند» ساعتی بعد در مقابلش ایستادم. سید جان! پیش از رسیدن نامه خبر پارتی بازیات راداشتم. منبع: همسفر خورشید راوی: برادر یوسفعلی میرشکاک نخل تنومند شب جمعه و مردی در کنار محراب مسجد عشق (جمکران) «یا غیاث المستغیثین» بغضی بود که در گلو میشکست صدای هق هق گریههای مرد و شانههای لرزانش مرا متوجه او ساخت پس از اتمام دعا کنارش نشستم معصومیت نگاه او و چهره من در مردمک چشمانش ناگهان تمام وجودم لرزید با دیدن کتاب حافظ گفت: «برایم فال بگیر.» و خواجه قرعه فال را به نام او انداخت «خرم آن روز کزین منزل ویران بروم.» و حالا زمزم اشک بود که غربتش را فریاد میزد. چند ساعت بعد عازم رفتن شد پرسیدم: «نامت چیست؟» گفت: «مهرهای گم شده در صفحه شطرنج الهی» دو سال گذشت اما طنین صدایش در ذهنم بود. بار دیگر او را در محفل عاشقان مولا یافتم. نامش را پرسیدم. گفتند: «سیدی از عاشقان سلسله ولایت است.» در تکرار مکرر آن محفل شبی از شبها به اصرار دوستان فقط برای دل او سرودهای را خواندم او برعکس سجادهنشینان خانقاهی بود که دعوت به حق را با دعوت خود اشتباه گرفته بودند. ای کاش من مرید این یل پهنه عرفان و عشق حق بودم. او را دوست داشتم بدون اینکه حتی نامش را بدانم. سرانجام از این منزل ویران رخت بربست. و من تازه فهمیدم که چه پربار بود, این نخل تنومند و سر به زیر منبع: همسفر خورشید عشق خضر زمان نگران بود و امیدوار. شاید آیندگان عاشقتر باشند. عشق یعنی همانند موسی (ع) به دنبال خضر(ع) زمانت، مهر سکوت برلب، با چشمانی بسته، دل به جاده سپردن. در این وادی چرا؟ معنا ندارد ناگهان شکوههای دیرینه سید مرتضی سرباز کرد. «صدای من به جایی نمیرسد، اما اگر میشد برسد، باید در این مملکت برای سریان و نفوذ گستردهتر رأی ولایت فقیه تلاش کرد. نباید راضی شد و گذاشت که اوامر آقا در پیچ و خم توجیهات و تفسیرهای غلط معطل بماند. این آخرین سفارش بود. پس اگر برای لحظهای مردد شدی، بدان تو مرد میدان و عمل نیستی. منبع : کتاب همسفر خورشید مرد بارانی تالار اندیشه مملو از هنرمندان، نویسندگان، فیلمسازان و ... بود. به سختی وارد سالن شدم. فیلم اجازه اکران نداشت. آرام در کنار سعید رنجبر نشستم. ناگهان در میان متن فیلم آگاهانه یا ناآگاهانه (غیر مستقیم) به صدیقه طاهره توهین شد. سکوت تلخی بر فضا حاکم گشت. در خیا ل خود با روشنفکری قضیه را حل کردیم:«حتماً انتقادی است بر فرهنگ عامه مردم» در همین لحظه مردی با کلاه مشکی و اورکت سبز برخاست. نگاهها به طرف او برگشت. «خدا لعنت کند چرا توهین می کنی؟» سید مرتضی بود که می خواست بر سر جهان فریاد بزند، او تنها ایستاده بود. از ذهنم گذشت چرا؟ چرا فاطمه (س) در تمام اعصار مظلوم است. منبع : همسفر خورشید راوی : رضا رهگذر داروی درد وصال مرتضی خیلی خسته بود، خسته عشق و همه میدانند که نوشداروی این درد، وصال است. در عملیات طریقالقدس علی به شهادت رسید و در آغوش آوینی آخرین نفس را کشید، اینبار خون بود که از دیدگان مرتضی می چکید، برایش سخت بود، علی در نزدیکی او شهید شود و او که کمی جلوتر بود.... وقتی عشق حسین (ع) در جانت ریشه کرد، دیگر قدرت ماندن نداری، در قافله حسین(ع) کسی قصد ماندن ندارد همه بار سفر بستهاند، آنروز که رضا در کنار او به شهادت رسید، قریب دو ساعت مرتضی بیتاب و سرگردان در شلمچه راه میرفت، بیقرار بود گمان میکرد از قافله جا مانده است، یا اینکه قافله سالار او را در کاروان خویش نپذیرفته است. آرام پرسیدم :«مرتضی جان چرا پریشانی؟» بغض گلویش را فشرد :«من نمیفهمم چرا در این مدت من شهید نشدهام.درست میدیدم که درآخرین لحظه تیر به افراد نزدیک من میخورد و من سالم از کنار آنها بلند میشوم» منبع: همسفر خورشید در باغ شهادت باز است آن روزگار اتاق بچههای سوره تنها محفل انس کسانی بود که «هنر دیانت مدار» را بر «دئانت هنرمدار» ترجیح میدادند. آن روز تازه خبر شهادت سفیر فرهنگ ولایت «صادق گنجی» را در روزنامهها نوشته بودند. وارد اتاق که شدم بوی خوش عطر «تیرز» به مشامم رسید، فهمیدم که سید آنجاست. مقابل پنجره ساکت و منتظر ایستاده بود. جلو رفتم. دانه های درشت اشک گونههایش را نوازش میکرد، با صدای بلند گفتم:«خدا قوت آقا مرتضی!» یکی از بچهها سریع مرا به سکوت دعوت کرد، همانجا سر جایم نشستم نمیدانستم حالش بد است». ناگهان برگشت و با بغض گفت: « می بینی حسین؟ می بینی چه جوری داریم در جا می زنیم ؟ هفته پیش با او بودیم. کاش او را می شناختی. گل بود! به خدا گل بود، اونم چه گلی!... خوش به حالش کی فکر شو می کرد به این قشنگی اونم بعد از این همه مدت که از قطعنامه می گذره بره ؟» دیگر چیزی نگفت. هق هق گریه امانش را برید. او عاشق رفتن بود و بالاخره پر کشید. منبع: گفتگو با آقای حسین بهزاد در حضور غربت یاران سید دل پرخونی داشت، همراهانش با صدای «یارب»های او در نیمهشب آشنا بودند. پاسی از شب که میگذشت، در انتظار صدای نالههای آوینی چشمانشان را باز میکردند مرتضی مرثیهسرا بود، دلی عاشورایی داشت قصه وصال، روح بیتابش را عاشق میساخت. یکبار در دوکوهه به او گفتم: شهید داوود یکبار در زمین خیس پادگان به زمین افتاد و گریه کرد وقتی علت گریهاش را پرسیدم، پاسخ داد:«یاد عباس (ع) افتادم که هنگام به زمین افتادن دست نداشت، حتماً خیلی سخت به زمین افتاده است. با شنیدن این سخن گریه مجال صحبت را از مرتضی گرفت، همانجا در پادگان نشست، ساعتها به یاد غربت عباسبنعلی (ع) و داوود گریست. گوئی پردههای غیب را از چشمانش گرفته بودند، داوود را در زمین صبحگاه میدید. لب به سخن گشود، داوود باید میرفت. برخاست، پا برجای گامهای داوود نهاد. مرتضی مردی آسمانی بود که پای بر خاک داشت. منبع : کتاب هسفر خورشید. راوی : برادر رضا برجی مروارید گم شده یقین در عملیات کربلای پنج، سید مرتضی مسئول اکیپ بود. از آسمان آتش می بارید. از شدت سرما بدنمان می لرزید. آوینی گفت :« باید به جاده فاطمه الزهرا (س) که زیر آتش عراقیهاست، برویم.» مدتی بعد «مرادی نسب»، «والایی» و «عباسی» هر سه نفر از جاده باز گشتند. از سر و صدا چشمانم را باز کردم؛ اما دوباره بی هوش افتادم. یک ساعت بعد بیدار شدم، مرتضی بیرون سنگر نماز شب می خواند، با خودم گفتم : « این مرد خستگی ندارد» برای نماز صبح همه بچه ها را بیدار کرد، بعد از اقامه نماز دوباره به خط رفتیم. حاجی فقط تا رسیدن به خط خوابید. در خط مقدم شجاعانه می دوید، اصلا لزومی نداشت کارگردان آنجا باشد، مسئولیتهایی که در شهر داشت باید مانع حضور او در جبهه می شد، ترس و خستگی در قاموس مرتضی راه نداشت، او در جبهه به دنبال چیز دیگری بود. «مروارید گم شده یقین که سخت پیدا می شد.» منبع : کتاب هسفر خورشید راوی: آقای همایونفر گل سرخ مرتضی چون گلی سرخ میان بچه های روایت می درخشید، همه از تلألو وجود او جان می گرفتند، امید حرف اول چشمان بغض آلودش بود، با وجود تمام غصه های سالهای جنگ و شهادت دوستان بر روی دو پایش ایستاده بود. اما هنوز در سر سودایی داشت، دلش نمی خواست مردم اسطوره های ایمان را به فراموشی بسپارند. «روایت فتح» دوباره به راه افتاد. اما همه گله داشتند که آن روح و نوای قبلی در فیلمها نیست. کار «روایت» پس از جنگ سخت تر شده بود، حاجی با عصبانیت به بچه ها گفت:« شما را به خدا در مورد من هر فکری می خواهید بکنید اما در مورد این یکی دیگر قضاوت نکنید، روایت فتح اصلا از من نیست، از یک جای دیگر است. مشکل ما این است که مقدار فیلم هایی که در دسترس داریم، محدود است و برای اجرای امر آقا مجبوریم برای زنده نگهداشتن و استمرار روایت فتح، آن را کمی طولانی تر کنیم، چون در حال حاضر دستمان به فیلمهای جنگ در آرشیو صدا و سیما نمی رسد. منبع: کتاب همسفر خورشید راوی: دوست شهید معنای زندگی مرتضی دلبسته بود، نالههای شبانهاش دردی جانکاه در دل داشت، که با هقهق گریه میآمیخت. سید بارها و بارها بر ایمان از شهادت گفت: از رفتن به سوی نور، پرواز کردن، بیدل شدن، سجدهگاه خویش را با خون، سرخ نمودن، و راهی بیپایان تا اوج هستی انسان گشودن. به یاد دارم که در مورد زندگی و مرگ گفت:« زندگی کردن با مردن معنی مییابد، کلید ماجرا در مردن است، نه زندگی کردن». چگونه مردن برایش مهم بود؛ و خداوند آرزویش را به سر منزل مقصود رساند. منبع : کتاب همسفر خورشید راوی : دوست شهید برهوت سعید با عجله وراد سالن شد، گلهمند بود فیلم خنجر و شقایق(1) را میخواست، قرار شد به منزل حاجی برویم، مقابل در، که رسیدیم، سعید پشت ما پنهان شد، سجاد در را باز کرد، حاجی با نگاهی خندان به کوچه آمد، سعید فیلمها را خواست، سید پس از چند لحظه سکوت گفت:«سعید جان! فعلاً تنها نسخه فیلمها دست من است. من اکثر شبها آنها را در جایی نمایش میدهم، اگر فیلمها را امشب به شما بدهم باید بیست و چهار ساعت بعد برگردانی». با عهد و میثاق شدید فیلم را به قاسمی داد، با شوخی گفتم:«آقا مرتضی نگفتی! فیلمها را برای چه کسی نمایش میدهی». حاجی نگاهش را به زمین دوخت و با خنده گفت:«بیشتر شبها آنها را در پایگاهای بسیج محلات نشان میدهم، امشب عذر آنها را میخواهم،اما آقا سعید فردا شب حتماً با فیلمها بیا». آوینی جوانان را از دریچه دوربین به معرکه عشق میکشاند؛ آنگاه آنها را در برهوت رها میکرد؛ تا خود چاره این زخم بیهنگام را بیابند. 1- این فیلم در مورد بوسنی است. منبع : کتاب همسفر خورشید راوی : بهزاد گلچین بیقراری سپیده صبح رسید، جاده هویزه غوغایی داشت،سراب بیابان انسان را در ورطه حیرت میکشاند، حاجی و آهنگران همراهم بودند، حاج صادق از گذشتهها میگفت و مرتضی مثل ابر بهار میگریست. چون ابری بر سر خاکی، آن روز فهمیدم بیسبب نیست که حسین (ع) سید فاتحان خون از میان شیعیانش اندک نفراتی را برگزید. گزینش امام عشق (ره) گزینش بیقراری است. او به دنبال دل شیدا، در میان رسوایان تاریخ گلچین میکند، مرتضی نیز گل سرخی در میان گلستان شوریدگان بود. مردی آسمانی که عصاره روح دردمندش، خدا بود. منبع : کتاب همسفر خورشید راوی : دوست شهید قداست اشک مراسم نماز جمعه به پایان رسید، در حوالی چهار راه لشگر با حاجی و بچههای لشگر بیست و هفت ایستادیم. صدای شادی و خنده همگی به آسمان بلند شد؛ قبل از خداحافظی یکی از نیروها یاد گردان «سیف» را زنده کرد. خاطرات آخرین شب فروغ ستارگان گردان سیف، دل همه را لرزاند، هنوز سخنان او به پایان نرسیده بود که سید آرام و بیصدا اشکهایش جاری شد. پرسیدم حاجی چرا گریه میکنی؟» گونههاش تر گشت، بغضش را فرو خورد و گفت:«شما نمیدانید چه کاری کردهاید، شما نمیدانید آن شب بر این بچهها چه گذشته!» اشکهای مرتضی صداقت بیریایش بود، که گونههای لرزانش را متبرک میساخت. قطراتی به قداست تمام عبادتهای یک زاهد. منبع : کتاب راز خون تشییع با شکوه اواخر فروردین ماه بود، پیکر خونین و خسته سید مرتضی بر دوش امت حزبالله در مقابل حوزه هنری تشییع میشد، در همین لحظه اتومبیل حامل مقام معظم رهبری در خیابان سمیه ایستاد، آقا برای ادای احترام به شهید علیرغم مسائل امنیتی از ماشین پیاده شد، کنار پیکر سرباز دلخسته خویش ایستاد، و زیر لب زمزمه نمود، «انا لله و انا الیه راجعون» نگاهی به اطراف انداخت، در جست و جوی خانواده شهید بود. آقا آرام و بیصدا در حالیکه چشم به تابوت سید مرتضی دوخته بود، به راه افتاد خیابان سمیه هنوز صدای گامهای آهسته مقام معظم رهبری را به دنبال پیکر سربازش در ذهن دارد. و چه سخت است، که سربازی را در مقابل چشمان مولا و مقتدایش به خاک بسپاری، و چه بغضی در دل دارد، سالاری که فرزند، سرباز و سردار فاتح قلبش را به خاک میسپرد. منبع : کتاب راز خون مروارید گم شده رهبر همه میدانستند آن روز مراسم خاکسپاری سید مرتضی آوینی است، قرار نبود آیتالله سید علی خامنهای در این مراسم باشکوه شرکت کنند، در اولین ساعات روز آقا تماس گرفتند و فرمودند:«من دلم گرفته، دلم غم دارد، میخواهم بیایم تشییع پیکر پاک شهید آوینی. من افتخار میکنم به وجود این بچههای نویسنده و هنرمندی که در این مجموعه حوزه هنری تلاش می کنند. این آقای آوینی را آدم وقتی سیما و چهره نورانیاش را میبیند، همینطور دوست دارد به ایشان علاقمند بشود». دل بیقرار رهبر در جست و جوی مروارید گم شده سپاهش بود، که اینک بر دوش هزاران ایرانی مسلمان به سمت بهشتزهرا میرفت، و باز هم آقا صبور، سنگین و سرافراز غم فراق یکی دیگر از مرواریدانش را به جان میخرید. منبع : کتاب راز خون صفحه 30 راز چشمان سید مرتضی مرتضی دلخسته بود. این اواخر خندههای همیشگیاش را نداشت، در سالهای بعد از انقلاب جز پس از رحلت حضرت امام (ره) هرگز او را اینچنین در پیله تنهایی و اندوه ندیده بودم، ما به حسب گمگشتگی در عادات عالم ظاهر، او را که اهل عادت نبود نشناختیم، خودیتهای ما حجابهایی بودند که «بیخودی او را از چشمانمان پنهان میکردند، ما ضعفهای خود را در آینه وجود او به تماشا نشستیم و زبان به ملامت او گشودیم» عافیت طلبان توهمات خویش را متظاهر در وجود کسی تشخیص دادند که نه فقط در روزگار جنگ فرزند جبهه بود که در این روزگار هم که از ارزشهای جنگ جز خاطرهای گنگ نماند، «روایت فتح» میساخت. و وای بر ما اگر با این شتاب به چنبره عقلهای عادتزده خود گرفتار آییم و بار دیگر به بهانه آشنایی با او، از خود بگوئیم و به بهانه بیان رنج او، درد خود را بازگوئیم. منبع: راز خون راوی: همسر شهید آخرین لبیک بعد از شنیدن خبر شهادت سید مرتضی خواستم خودم این خبر را به بچهها بدهم، به همین علت ظهر در راه بازگشت از مدرسه به آنها گفتم:« پدر هست، همیشه هست، فقط ما توانائی دیدنش را نداریم و این میتواند زیاد مهم نباشد». انسان حقیقی در فناست که حیات مییابد، و به دیگران نیز حیات میبخشد، و چنین مقدر است که در قید حیات ظاهر جز برای تنی چند از اهل دل ناشناس بماند، تنهایی و غربت او نیز تا واپسین روز مؤید همین معنا بود. در روز تشییع جنازه از دیدن آن خیل دلسوختگان بر خود لرزیدم. چگونه او در تنهایی خود این همه عاشق داشت؟ بسیار گفتند و شنیدیم که او لیاقت شهادت داشت. شهادت حقش بود. باب شهادت به روی شایستگان باز است. چگونه باور کنم؟ این روزگار که روزگار شهادت نیست. او همواره در پی جاودانگی بود. از مرگ نمیهراسید و باور داشت که این تن نه جای پروراندن کرم است، پیلهای است تا که پروانه آن را بشکافد و آن همه بر گرد شمع ولایت طواف کند، تا خود شمع صفت شود و در مدح عشق، کربلا، ندای هل من ناصر ینصرنی، را ندای حقطلبی تمام اعصار را لبیک گوید، او کربلا را در فکه یافت و از همان جا نیز به یاران امام حسین (ع) پیوست. منبع : کتاب راز خون راوی : همسر شهید سفر به کوی دوست در ره دوست سفر باید کرد از خویشتن خویش گذر باید کرد هر معرفتی که بوی هستی تو داد دیوی است به ره، از آن حذر باید کرد امام خمینی (ره) ساعت 6:30 صبح شنبه خبر مجروحیت آوینی را به من دادند، اما دلم گواهی میداد او به شهادت رسیده است با این همه برای چند لحظه سخن عقلم را باور کردم:«هنوز میتواند بیندیشد و قلم بزند، هنوز میتواند با صدایش که در چند ماه اخیر گرفته بود، روایت فتح را بخواند، پس مهم نیست. با خود اندیشیدم :«چرا هرچه معالجه کرد، گرفتگی صدایش برطرف نشد، با اینکه دکتر قول داده بود که حنجرهای را که در خدمت اسلام است خیلی زود مداوا خواهد کرد». تنها آن زمان که خبر شهادتش را شنیدم، دریافتم که حضرت امام (ره) چگونه با زبان شعر این خبر را شب قبل به من داده بود، و من نفهمیدم و این چه حکایتی است که حضرت امام(ره) منادی سفر او به کوی دوست بودند؟ عادات، بندهایی هستند که ما را زمین گیر کردهاند و حتی آنگاه که نشانههایی اینچنین بر ما نازل میشود، باز در پردهایم و غافل. بر پلهها نشستم و منبع : کتاب هسفر خورشید راوی: همسر شهید شناخت مرتضی آنچه که دل مرتضی را به درد میآورد شناخت رنج انسان بود، انسانی که با دور شدن از مبدأ وحی خود را تنها و سرگردان در این کره خاکی یافته است، انسانی که عهد ازلی خود را به فراموشی سپرده و مقام خلیفهاللهی خویش را از یاد برده است. او حتی برای لحظهای از معنای «اناللهواناالیهراجعون» غافل نبود، مبدأ و مقصد را می شناخت، و خود را در نسبت با این شناخت معرفی میکرد، درد او، غفلت ما بود، لحظهای بر او نمیگذشت، مگر اینکه خود را حاضر در پیشگاه حق و حق را ناظر بر خویش بیابد. اگر با شهادت او خود را میشناختیم و به قضاوت مینشستیم چگونه میتوانستیم مدعی شناخت رنج او باشیم؟ ما کجا و دامن دوست کجا؟ سینه تنگ من و بار غم او هیهات مرد این بار گران نیست دل مسکینم منبع : کتاب مرتضی و ما مرده اوئیم و بدو زنده ایم مراسم عید بود مرتضی حال عجیبی داشت، دید و بازدید آن سال برای او جلوهای دیگر داشت. همه ما متوجه تغییر روحیات او شده بودیم.نگران شدم اماسعی کردم کسی از این موضوع مطلع نشود. یک شب همینطور که با هم صحبت می کردیم. گفت:«نمی دانم این روزها چه خوبی کردهام که خدا این حال خوب را به من داده است» مرتضی ماهها بود که آسمانی شده بود اما عقل زمینی، قدرت درک عشق او را نداشت، عاشقان زمین را تنگنای محبس درد میدانند و زمانی که پیک وصال فرا میرسد از شادی و شعف در پوست خود نمیگنجند و ذکر قلب و روحشان این است که:«مرده اوئیم و بدو زندهایم». منبع: کتاب همسفر خورشید شهید آشنا روزی که به پاکستان رسیدیم سید عجیب دلشاد بود، یک روز به کنار مزار عارف حسینی رفتیم. آقا مرتضی نشست، کنارمزار و برای ساعتی گریه کرد معاون شهید عارف حسینی آنجا بود. با چشمانی شگفتزده به او نگریست! با تعجب پرسید:«شما قبلاً ایشان را دیده بودید» سید مرتضی اشکهایش را پاک کرد و از کنار مزار برخاست و گفت:«خیر، من قبلاً ایشان را ندیده بودم» مرتضی تمام شهدا را میشناخت، خون همه آنها در رگهای او میجوشید. چهره هر شهیدی را که میدید میگفت:«فکر کنم روزی من او را دیدهام اما همه آنان را مرتضی به چشم یقین دیده بود. شب های سید شبهای نجوا با شهیدان بود» منبع : کتاب همسفر خورشید حج و تولدی دوباره تازه جنگ به پایان رسیده بود با اصرار دوستان حاجی برای مراسم حج به مکه رفت. وقتی بازگشت از او پرسیدم :«آقا مرتضی آنجا چطور بود؟» با ناراحتی گفت:«بسیار بد بود، چه خانه خدایی، غربیها پدر ما را در آوردند. کاخ ساختهاند، آنجا دیگر خانه خدا نیست. تمام محله بنیهاشم را خراب کردهاند. کاش نرفته بودم. مدتی بعد دوباره او را عازم حجاز دیدم؛ با خنده گفتم:«حاجی تو که قرار بود دیگر به آنجا نروی؟ نگاهش را به زمین دوخت و پاسخ داد:«نمیدانم اما احساس میکنم اینبار باید بروم. وقتی بازگشت. دوباره از اوضاع سفر پرسیدم. اینبار هیجان عجیبی داشت. با خوشحالی گفت:« این دفعه با گروه جانبازان رفته بودم، چنان درسی از آنها گرفتم که ای کاش قبلاً با اینها آشنا شده بودم بارها و بارها گریستم، به خاطر تحول و حماسهای که در اینها میدیدم. به یکی از جانبازانی که نابینا بود گفتم:«دوست نداشتی یک بار دیگر دنیا را ببینی؟ حداقل انتظار داشتم بگوید:«چرا یکبار دیگر میخواستم دنیا را ببینم. اما او پاسخ داد:«نه» پرسیدم:«چطور؟» گفت:«در مورد چیزی که به خدا دادم و معامله کردم نمیخواهم فکر بکنم. بدنم می لرزید، فهمیدم که عجب آدمهایی در این دنیا زندگی میکنند ما کجا، اینها کجا» منبع : کتاب همسفر خورشید بال در بال ملائک یازدهم فروردین ماه سال 1372 حاجی را در اهواز دیدم، حاجی برای ادامه حقیقت جنگ به آنجا آمده بود. به خنده گفت:«تهران دنبالت می گشتم. اهواز گیرت آوردم! خودت را آماده کن، با عکسهایت، برای روایت خرمشهر... صحبت به درازا کشید. حاجی گفت:«این تلخی ها همیشه مثل شهادت شیرین است و این طبیعت حیات انسان میباشد که با غلبه به رنجها و آرمانها زنده بماند و من هم مظلومیت بسیجیان را غریبانه میبینم و خودم نیز در این مظلومیت قرار گرفتهام اما زمانی که آقا دوباره موتور روایت فتح را روشن کرد من دوباره جان گرفتم و امید آقا به دل سوخته ها است که در این خانه وجود دارند. اشکهای رهبر با اشکهای بسیجیان مخلوط شد مرتضی بال در بال ملائک پرواز کرد. سرود لالهها دوباره جان گرفت و دوربین من پس از چهار سال با ریختن اشک به کار افتاد.